ايستاده بود يک گوشه و می گفت: «اين ها رو بذاريد اينجا کنسروها رو بذاريد توی قفسه، سيب و خيارها رو بذاريد اون کنار هندوونه ها رو بذاريد جلو يخچال.» بارها را كه خالی می کرديم، گفتم : « عمو، اين جا عجب چيزهای خوبی داريد ها، لااقل بيا و يكی، دوتا از اين هندوونه‌ها رو بده ما هم بخوريم.» كف گير را برداشت و زد پشت دستم، گفت : « بيخود ! اين ها مال عزيزهای منه كه اينجا روزه می گيرن.» 📚 يادگاران، جلد ۱۵ 🌷