صلوات خیلی دوست داشت. پشت ماشینش نوشته بود. اسمش توی تلگرام صلوات بود. کلی از اسباب بازی های بچگی‌اش را نگه داشته بود. یک خرده از وسایلش را داد به پسر من و مقداری به بچه‌ی برادرم. انگشتر زیاد داشت. دُر و عقیق و فیروزه. رنگ روشن می‌پوشید. می‌خواست دل خانمش را به دست بیاورد. پسر خانه که بود سروسنگین تر می‌چرخید؛ ولی عقاید و مرامش مثل قبل بود. ماه رمضان که تمام می‌شد خانمش می‌گفت:(( محسن گفته چندتا از روزه‌هام به دلم نچسبیده.)) دوباره می‌گرفت. کل محرم و صفر مشکی می پوشید و درگیر مراسم های مذهبی موسسه بود. در کودکی و نوجوانی هم قاتی دسته‌ها عزاداری می‌کرد. در دوران دانشگاه در دسته ها شیپور می‌زد. بچه‌تر که بود در دسته‌های عزا زنجیر می‌زد. زنجیر کوچکی داشت که خیلی حساس بود کسی بهش دست نزند. بچه‌ام کوچک بود. داشتم بهش آب می‌دادم. آمد کنارم ایستاد. گفت به سه نفس آب را بده‌بخورد. بعد هم گفت:(( دایی! بگو یاحسین.))