*﷽* سلیمان شناسی روایت سردار سلیمانی آشنایی با زندگی سردار دلها تعطیلی مدرسه و دریافت کارنامه ی قبولی با نمره 13 برایم اهمیت نداشت، آنچه مهم بود ترکه های خوابیده در جو بود. هر صبح که چشمانمان به این می افتاد که یک بغل ترکه بید در جوی خوابانده شده، رعشه بر انداممان می انداخت. یک روز صبح، مدیر مرا از صف بیرون کشید. گفت: پشت دستهایم را نشان بدهم. دادم. شروع کرد به زدن با ترکه ی خیسانده در جوی آب. پدرم که برِ آفتاب نشسته بود، صدای گریه ی مرا شنید. فاصله مدرسه تا خانه ی ما چهل قدم بود. صدا زد: آقای مدیر، این پوستش سیاه است. چرا او را می زنی؟ هر چه بزنی، سفید نمی شود! 📚: از چیزی نمی ترسیدم زندگی نامه ی خودنوشت قاسم سلیمانی