مادر ماه"🌙 شب بود و ماه در آسمان می تابید. نور قشنگ و ملایم ماه حیاط خانه را روشن کرده بود . همه اهل خانه خواب بودند اما مصطفی هنوز بیدار بود. مصطفی در رختخواب غلتی زد و به ماه نگاه کرد. بعد خیلی آرام گفت: مادر امشب خیلی خسته بود و برایم قصه نگفت. فکر کنم برای همین هنوز خوابم نبرده. مصطفی باز در رختخواب نرمش که در ایوان خانه پهن بود غلتی زد که صدایی شنید: می خواهی من برایت قصه بگویم؟ مصطفی به اطراف نگاه کرد و کسی را ندید. با تعجب گفت: تو کی هستی؟ کجایی؟ صدای مهربان گفت: من اینجا هستم ... بالای سرت ... وسط آسمان. مصطفی بالا را نگاه کرد، این ماه مهربان بود که می خواست برایش قصه بگوید... چقدر عالی ... مصطفی با خوشحالی گفت: معلوم است که می خواهم... ماه مهربان یک قصه جدید بگو که مادرم تا حالا نگفته باشد. ماه لبخند زد: بله ... چشم ... 🔰ادامه قصه را در فایل زیر مطالعه کنید.... 🖤هیئت کودکانه فتاح شیراز https://eitaa.com/koodakanefatah