🔹 یک جا زمین سیاه شده بود، بس که خمپاره خورده بود. نمیذاشتن حاج حسین بره اونجا... میگفتن؛ نمیشه اون جا بارون خمپاره میاد. 🔹 میگفت؛ طوری نیس میرم یه نگاه به اون ور میکنم، زود بر میگردم. نمیذاشتن می گفتن؛ اون جا با قناصه می زننتون... 🔹 می ترسیدیم، ولی باید این کار رو می کردیم. با زبان خوش بهش گفتیم: جای فرمانده لشگر این جا نیست. گوش نکرد... محکم گرفتیمش، به زور بردیم ترک موتور سوارش کردیم. 🔹 داد زدم؛ یالا دیگه راه بیفت. موتور از جا کنده شد. مثل برق راه افتاد خیالمون راحت شد... 🔹 داشتیم بر می گشتیم، دیدیم از پشت موتور خودش رو انداخت زمین، بلند شد دوید طرف ما. فرار کردیم و از دور دیدیم باز هم میزنه...☺️ |عضوشوید👇 🆔 @koolebar313 ┅•═༅𖣔✾‌🌺✾𖣔༅═•‏┅