🦋. 🌱🗯
۸آذر۹۹ بعد اینکه نمازصبح رو خوندم خوابیدم.
خواب دیدم ک:
موقع اذان مغرب بود انگار خونمون شولوغ بود و قرار بود یعالمه مهمون بیاد خونمون. بعدم بارون اومده بود و همهجا گلی بود. همه زنعموها و عمهها و... ... تو انباری نمیدونم داشتن غذا میپختن و.... . از پنجره اتاق باغچه رو نگا کردم:
دیدم هر دفعه ک "شهید سیاهکالی" از کنار اون درخت خشک آلبالو رد میشه، اون درخت یعالمه شکوفههای بزرگ میزنه. منم بدو بدو رفتم تو حیاط ک برم باغچه پیش شهیدسیاهکالی🤩.
جلو در خونه داشتم کفش میپوشیدم ک برم باغچه ،شهید رو با همسرش دیدم ک اومدن بالکن دنبال من🤩😇😍😍. بعد شهید سیاهکالی از جلو میرفت منم ازش ۲،۳متر عقبتر بودم. اینجا دیگ خانوم سیاهکالی مرادی رو نمیدیدم. بعد فکر میکردم ک الان اگه هرچقد ب شهید نزدیک بشم، مثل تو این فیلما قراره همش از هم دور تر بشیم☹️😂😂🤣. بعد گفتم حالا ک هنوز دور تر نشدیم بدو ام ک بهش برسم. شهید هم خیلی آروم آروم راه میرفت. بعد ک دوییدم سریع رسیدم ب شهید🤩😇😍. انگار میگفت ک من آروم آروم میرم ک تو ام بهم برسی.
😍😄😍
وقتی رسیدم بهش (البته تو خوابوبیداری بودم ) و احساس میکردم ک من بیدارم و اینچیزا ب نظرم میاد(((یعنی تو خواب،،،👈 باور نمیکردم ک دارم شهید رو میبینم یا... . اصلن توصیف کردنی نیس ک تو خواب چ حسی داشتم و چ فکری میکردم😂)))، ساق دست شهید رو گرفتم ک مطمئن بشم ک اینا ب نظرم نمیاد و واقعیه🤦🏻♀😅😂. و دست شهید انگار واقعا جسم بود😱😍🤠.
بعد من تو دلم ب خودم میگفتم ک ایشون شهید سیاهکالی نیستن و داداش دوقلوی شهید سیاهکالیهستن و برای اینکه دل ما رو خوش کنن و یکم خوشحال بشیم، اومدن و میگن ک شهید حمید هستن😅🤣.
خلاااااااصههههه...
با شهید رفتیم "^*(تویله🐑)🤣😆😁🤣*^"، حالا نمیدونم چرا رفتیم تویله پیش گوسفندا😑😂😂
بعععععد🤔🤔🤔👇
اونجا چننفر با داداش دوقلوی شهید سیاهکالی ک من اون چننفر رو نمییشناختم اومدن^تویله^ .
انگار ک اونا هم از مهمونامون بودن. بعدم ک من سعید سیاهکالی(داداش شهید) رو دیدم مطمئن شدم ک شهید خود شهید حمید هست🤓😍😍.
بعداً من یادم افتاد موهام از پشت از شالَم زده بیرون،... و بدو بدو با سرررررعتتتتت رفتم خونه ک موهامو بزارم تو. تو راه ک از باغچه رد میشدم ک برم خونه چننفر رو دیدم ک رو صندلیها نشستن و تو دست همشون یه کتاب درمورد
🌱""شهید محمدرضا تورجیزاده""🌱
بود ک داشتن میخوندن و رو جلد کتاب عکس شهید تورجیزاده بود و انگار کتاب در مورد "حیا و حجاب و... " بود.
بعدم من رسیدم حیاط و هوا داشت تاریک میشد و مهمونا داشتن میومدن؛
ک از خواب بیدار شدم و دیدم ساعت ۸:۳۰ صبحه.
✋😍
پایان...
🦋. 🌱🗯
ارسالی_اعضا😍