بچه شيطاني بودم كه مرتب شكايتم رو به پدرم ميكردند، يك روز بخاطر كتك كاري با همكلاسي و يك روز بخاطر زدن ناظم با گلوله برف! هرشب كه پدر ميومد خونه و اَخمش تو هم بود و جواب سلامم رو سرد ميداد ميفهميدم شيطنت اونروزم رو بهش گزارش دادن و گلايه و شكايت، خودشون فرهنگي بودند و پيش همكارانشون خجالت زده ميشدن از خطاهاي من….
پدر بسيار مهربان و دلسوز بود، عميقا دوسش داشتم، ناراحتي ايشون باعث ناراحتي من ميشد، بارها تصميم گرفتم ديگه شيطوني نكنم اما دوام تصميمم به يك روز هم نميرسيد! دلم ميخواست اينو بدونن كه برام خيلي عزيزن ، خطاهاي من از سر بچگيه نه عمدي…!
زندگي ما يه زندگي متوسط و معلمي بود، يكسال همه عيدي ها و پول تو جيبي هامو جمع كرده بودم كه يه تفنگ بادي بخرم، به پدر قضيه رو گفتم و ازشون خواستم همراهم بيان واسه خريد تفنگ بادي، بعد دو سه روزي امروز و فردا كردن يه روز كه از اداره اومدن گفتن ميشه ٣٠٠٠ تومني كه واسه تفنگ بادي جمع كردي به من قرض بدي ؟!
فرصت خوبي بود، ميدونستن چقدر اون تنفگ بادي رو دوست دارم و چقدر طول كشيده تا اون پول رو جمع كنم، ٣٠٠٠ تومن رو دسته كردم و ١٠٠ تومنم از برادرم قرض كردم روش گذاشتم، ٣١٠٠ تومن رو بردم و با اشتياق تقديمشون كردم، پدر پولا رو شمرد و جمله اي بهم گفت كه خيلي بهم چسبيد:
"همه اين ٣٠٠٠ تومن يه طرف، اون ١٠٠ تومني كه اضافه كردي يه طرف، خيالم راحت شد كه با اشتياق دادي نه اكراه…"
بعدا فهميدم كه نيازي به اون پول نداشتن و براي خودم نگه داشتن، اصلا اونا رو خودشون بمن داده بودن، فقط ترس اينو داشتن كه يه بچه شيطون به تفنگ هم برسه و گل به سبزه آراسته، پدر پول منو نميخواست، ميخواست من از تفنگ دل بكنم، ميخواست سربه راه بشم…!
خدا ازمون خواسته رمضان رو روزه بگيريم، خدا دنبال گشنگي و تشنگي دادن به ما نيست، دنبال سر به راه كردن ماست، ميخواد همش سرگرم دنيا نباشيم،ميخواد آدم باشيم!
فرصت خوبيه، يه روز جلوتر ميرم استقبال تا ببينه عميقا دوسش دارم و اگر خطايي ميكنم از سر نادانيه و دلم نميخواد ناراحتش كنم…
حالا هم صداي خدا توي گوشمه كه" اون٣٠ روزي كه روزه گرفتي يه طرف، اون يه روزي كه اضافه گرفتي يه طرف،خيالم راحت شد كه با اشتياق گرفتي نه با اكراه…."