هدایت شده از m. mahmoodi
سال‌ها از شهادت پسرش میگذشت. آخر عمری تمام دل‌خوشی‌اش سر زدن‌های گاه‌وبیگاه حاج‌قاسم بود. بوی آبگوشت خانه را پر کرده بود. حاجی مثل همیشه آمده بود برای احوالپرسی. وقت زیادی نداشت، باید میرفت تا به بقیه برنامه‌هاش برسد؛ اما مادر شهید خواسته دیگری داشت: «من تنها هستم حاجی. بمون ناهار رو باهم بخوریم.» هیچوقت روی مادران شهدا را زمین نمیزد. در مرامش نبود. آنروز تا غذا آماده شود،دو سه‌ ساعتی مونس تنهاییِ پیرزن شد... ✍ حاج حسین کاجی شہادٺ داستانِ ماندڪَارِ آنانۍ اسٺ ڪہ دانستند؛ دنیا جاے ماندن نیسٺ…🍃 قرارگاه ╭─┅═🇮🇷═🇮🇷═🇮🇷═┅─╮ @koolebar_malekan ╰─┅═🇮🇷═🇮🇷═🇮🇷═┅─╯ قرارگاه استان آذربایجان شرقی 🆔 eitaa: @koolebar_azsh