*کی گفته حبوبات فریزری بده؟ دستا بالا!*
دیروز حوالی اذان ظهر بود که پایم به خانه رسید. نگاهی به شکم گاوی که عقربه های ساعت تویش می چرخید،انداختم. یکی دو ساعت بیشتر وقت نداشتم که یک چیزی برای ناهار دست و پا کنم.
توی همین فکرها بودم که تلفنم زنگ خورد.
همسرم بعد از سلام و احوال پرسی یک دفعه با صدای مهربانی که مخصوص سفارش غذای مورد علاقه اش است، گفت:« خانم میشه آش رشته بپزی امروز!» چند دقیقه سکوت کردم و گفتم:« حالا چی شده یهو وسط ظهر هوس آش رشته کردی؟» تا آمدم بگویم الان دیر شده و باید از صبح می گفتی و... حرفم را قورت دادم و گفتم:« چشم می پزم.»
حالا من بودم و یک چَشم گنده و یک همسر چشم انتظار و وقت تنگی که به یک کتلت هم کفاف نمی داد، چه برسد از آن آش های همسر پسند!
بی هوا در فریزر را باز کردم و طبقه ی وسط را کشیدم بیرون ببینم سبزی های آش در چه حال است که چشمم افتاد به نخود و لوبیا و عدس های پخته شده و بسته بندی شده!
گل از گلم شکفت. از بس به این کارها عادت ندارم، پاک یادم رفته بود که چند هفته پیش سلیقه ام گل کرده بود و این ها را پخته و چپانده بودم توی فریزر برای روز مبادا.
دو دستی از توی فریزر بیرون آوردمشان و یک ماچ محکم به کله شان زدم. برایم حکم مائده آسمانی پیدا کرده بودند.
تند تند دست به کار شدم و بساط آش رشته را به پا کردم.
در چشم به هم زدنی یک قابلمه آش رشته سبز پررنگ با نخود و لوبیاهایی که تویش بالا و پایین می پرید، روی شعله گاز دلبری می کرد.
بوی سیر داغ و پیاز داغ هم که خانه را از جا برداشته بود.
یک به به و چه چهی برای خودم به راه انداختم و رفتم توی اتاق تا لباس هایم را عوض کنم و دستی به سر و رویم بکشم.
با چند ضربه به در و صدای چرخیدن کلید، نوای تعریف و تمجید های همسر از توی پذیرایی به گوشم رسید.
_به به باز چه کردی خانم! پایه های ساختمونم بوی آش رشته گرفته!
توی دلم خندیدم و به استقبالش رفتم.
بعد هم چند تا روی تعریف هایش گذاشتم و گفتم:« واقعا روزی هزار بار باید خداروشکر کنی برای داشتن من از تو به یک اشاره از من به سر دویدن! کجای دنیا همچین زنی نصیبت می شد!» همسر هم مثل همیشه سرش را تکان داد و با خنده حرف هایم را تایید کرد. البته جز این هم چاره ای نداشت.
آش رشته را ریختم توی ظرف مسی پایه داری که پارسال عید از مادرش هدیه گرفته بودم. چند تکه سیر داغ و پیاز داغ هم این ور و آن ورش ریختم و به حساب خودم تزیینش کردم.
سفره را پهن کردم و ظرف را گذاشتم وسطش. من بودم و کاسه آش و همسری که چشمانش از شادی برق می زد.
بسم الله گفت و دست به ملاقه شد. هنوز آش ها از ملاقه توی ظرف سرازیر نشده بود که گفتم:« واستا واستا محسن راست گفتی بوی آش خیلی پیچیده بود تو ساختمون؟» لبخندی زد و گفت:« خب آره فک کنم همه امروز هوس آش کنن.» کاسه را از دستش گرفتم و گفتم:« خب پس پاشو پاشو تا چشم کسی تو این آش نمونده ببریم براش!»
کاسه را لب به لب پر کردم و دو تا کاسه دیگر هم از آشپزخانه آوردم.
سه تا کاسه را گذاشتم توی سینی و دادم دستش تا ببرد برای همسایه های واحد بغلی و روبه رویی.
تا برگردد دو تا کاسه آش هم برای خودش کشیدم و کنار هم گذاشتم.
سینی را گذاشت کنار در و نشست سر سفره. یک دل سیر آش خورد و به جانم دعا کرد. من هم که با کاسه آش بازی بازی می کردم، این دعاها و با لذت آش خوردنش، را تماشا می کردم و تکه تکه اش گوشت می شد و می چسبید به روح و جانم.
دم دم های غروب بود که یکی از کاسه ها برگشت. رفته بود مهمانی خانه ی همسایه زاهدانی مان که از قضا طفلی توی راه دارد و مادر و طفل دوتایی دعاگویمان شده بودند.
آخرشب دست هایم را گذاشته بودم زیر سرم و با خودم زمزمه می کردم، الحمدلله الذی خلق الاشیاء من العدم. خدایا چه قدر کیف دارد مثل تو بودن. مثل تو از هیچی یک دنباله ی پربرکت درست کردن. خدایا کمک کن شبیه خودت بودن را تمرین کنیم.
@koookhak