9️⃣3️⃣2️⃣ قصه شب
💠 قصه «حلما کوچولوی قهرمان» قسمت بیست و دوم
✍️ نویسنده: مجتبی ملک محمد
🔷 مناسب سن ۴ سال به بالا
💠 هدف قصه: بیان ارزشهای اخلاقی و اهداف حرکت امام حسین علیهالسلام است.
🔶 بعد از نماز صبح، وقتی آروم آروم خورشید گرم و طلایی کربلا از پشت خیمههای امام حسین بالا اومد، دیگه همه با لباسهای جنگی و دلهای پر از ایمان به خدا، سوار براسبهاشون آماده بودن، آماده دفاع از امام حسین و ایستادن در مقابل لشگر یزید. دشمن هم با تموم سربازهاش، یه مقدار دورتر صف کشیده بود، باد پرچمها و پَرِ کلاهخودها رو تکون میداد. ازهمه بالاتر، عَلَم حضرت عباس بود که محکم توی دستهای ابالفضل باد میخورد.
🔷 امام حسین به سرتاسر میدون جنگ نگاهی انداختن، قرار بود تا وقتی دشمن حمله نکرده هیچ کدوم از یاران امام حمله رو شروع نکنن، آخه امام حسین نمیخواست شروع کننده جنگ باشه. همین که دشمن میخواست حمله کنه، بابای حلما صدا زد: نگاه کنید! از دور داره یه نفر پیاده میاد! از لشکر دشمنه! صورتش معلوم نیست، داره نزدیک میشه!
♦️ همه نگاه کردن، اون نزدیک و نزدیکتر شد، از شرمندگی سرش پایین بود، کفشهاش رو در آورده بود، با پای برهنه نزدیک شد، یهو صدای امام حسین بلند شد: عباس جان! برو بیارش، اون مهمون منه.
❇️ ادامه قصه در لینک زیر👇👇
https://btid.org/fa/news/217609
📣📣 هرگونه انتقاد، پیشنهاد و یا کمک در تولید قصه بهتر را با آیدی
@T_Child در میان بگذارید
📎
#دانش_آموزی
📎
#قصه_شب
📎
#کودکانه
📎
#متن
کودک شاد🍀
🌱
https://eitaa.com/koudakshad
🔰 معاونت تبلیغ و امورفرهنگی حوزههای علمیه
🌐
btid.org