صد سال از عمرش می گذشت و چند سالی می شد در بستر بیماری افتاده بود. حتی نمی توانست مگس ها را، از روی صورتش دور کند. در کنج اتاق نشستم و یاد خاطره ای که برایم تعریف کرده بود افتادم: «روزگارم در بغداد به درس، بحث و عبادت می گذشت تا یک روز قاصد خلیفه، مهدی عباسی در مسجد به سراغم آمد و گفت: - همراه من بیا! خلیفه تو را احضار کرده! وارد دارالخلافه شدیم و خلیفه با احترام زیاد گفت: - سه درخواست دارم، می توانی یکی را انتخاب کنی! منصب قضاوت را بپذیر! معلم فرزندانم باش! یا یک بار مهمان سفره ام شو! در فکر فرو رفتم و آسان ترین و بی خطرترین را انتخاب کردم! شب شد و در تالاری بزرگ سفره شام با غذاها، میوه ها و نوشیدنی های زیادی پهن شد. پس از چند دقیقه ظرف غذایی را پیش کشیدم و مشغول خوردن شدم. آشپز مخصوص از آن طرف تالار نگاهی کرد و پوزخندی زد. پس از مدتی معنای خنده اش را فهمیدم چون با خوردن لقمه های حرام، منصب قضاوت را پذیرفتم و معلم فرزندان خلفیه هم شدم. یک روز که عجله داشتم، برای گرفتن حواله ای به خزانه رفتم و چند بار خزانه دار را صدا زدم و او پاسخ داد: - گندم فروخته ای که برای گرفتن پولش اینقدر عجله داری؟! آهی کشیدم و گفتم: - گندم نه، دینم را فروخته ام!» از فکر و خیال خاطره که بیرون آمدم، پدرم با چشم ها و دهان باز جان داده بود. 📔سفینه البحار، ج۱، ص۶۹۸ ✍️احمدی عشق‌آبادی 🌸کانال رسمی حوزه‌های علمیه خواهران 🆔 @kowsarnews