🍃🌸🍂🌺🍃🌼🍂🌸🍃🌺🍂
🍃🌸🍂🌺🍃🌼🍃🌸🍂
🍃🌸🍂🌺🍃🌼🍂
🍃🌺🍃🌼🍃
🍃💐🍂
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨
🌛 راز شب های مهتابی قسمت سیزده🌛
☄ ماشین به راه افتاد. سرم را به شیشه تکیه داده بودم و به آسمان می نگریستم...در فکر پدر بودم...چقدر دلم برایش تنگ شده بود...بیشتر از همه چیز تلفن شبانه مادر، فکرم را مشغول کرده بود...انگار به غیر از حال پدر، مساله دیگری رخ داده بود و او از من پنهان می کرد...
🌙 💥 🌙 💥 🌙
🌚🌒🌚🌒🌚🌒
☄ امینه خانم و همسرش انگار که از حال غریب من متاثر شده بودند شروع کردند به نوبت به تعریف ماجراهای خنده دار، تا حالم را عوض کنند..اما باز هم فکرم درگیر پدر و حالش و درخواست مادر بود...بعد ازطی مسافتی در راهِ روستا و نزدیک به جاده اصلی شهر کنار یک چای خانه شبانه روزی توقف کردیم تا شام بخوریم. پیاده شدم تا تجدید وضو کنم..دلم می خواست دو رکعت نماز بخوانم تا کمی آرام شوم اما آنجا جای مناسبی نبود...
🌙💥🌙💥🌙
🌚🌒🌚🌒🌚🌒
☄ امینه خانم سفره شام همسرش را کنار ماشین پهن کرد. سفره خودمان را هم در عقب ماشین انداخت و غذا را با سلیقه و ذوقی خاص داخل سفره گذاشت...
☄ شام را که خوردیم، من و امینه خانم پتو انداختیم همان پشت و دراز کشیدیم. نسیم ملایمی می وزید و صدای شاخ و برگ درختان با صدای جیر جیرک ها، قورباغه ها و دیگر حیوانات دور و نزدیک، سکوت شب را می شکست.انگار تسبیح طبیعت داشت بارها و بارها تکرار می شد...خوشا آنان که می شنیدند..و بهره ها می بردند...
🌙 💥 🌙 💥 🌙
🌚🌒🌚🌒🌚🌒
☄ بعد از چند دقیقه ماشین به راه افتاد. امینه خانم لحظه ای با شوق نگاهم کرد و گفت مجید این هفته از تهران می آید. "مجید پسرش بود.خواستگار پرو پا قرص من.در شهر مهندسی می خواند.پسر بدی نبود اما دنیای من با او تفاوت بسیاری داشت."
مادرش آرزو داشت من عروسش شوم...بارها با کارهای مختلف سعی کرده بود نظرم را جلب کند اما من دلم چیز دیگری می خواست...انگار در وجودم گمشده ای بود که با هر کس آرام نمی گرفت..خواستگارها یک به یک می آمدند و می رفتند اما دلم با هیچ کس قرار نمی گرفت..بارها سرزنش انسان هایی را می شنیدم که با لحن های نیش دار خود، مرا مورد مذمت قرار می دادند که دختر چرا ازدواج نمی کنی؟؟؟ این همه سخت گیری برای چیست؟؟؟ آخر سنت بالا می رود و...
🌙 💥 🌙 💥 🌙
🌚🌒🌚🌒🌚🌒
☄ گفتم به سلامتی ان شاء الله امینه خانم.چشمتان روشن..با ذوق بیشتری نگاهم کرد و گفت ممنون شهیده جان، ان شا ء الله وقتی آمد شام دعوتید منزل ما..
☄ نمی خواستم دوباره حرفهایش را تکرار کند بلند شدم و گفتم ببخشید امینه خانم اگر اجازه دهید کمی قرآن بخوانم. سرش را به علامت تایید تکان داد و چشم به آسمان دوخت. قرآن جیبی کوچکم را از کیفم بیرون آوردم و شروع به خواندن کردم..."آیات سوره مبارکه مریم...آن گاه که تقوا پیشه کرد و این چنین زیبا برگزیده شد..."
🌙 💥 🌙 💥 🌙
🌚🌒🌚🌒🌚🌒
☄ حدود ساعت 3 نیمه شب به بیمارستان رسیدیم. با عجله به سمت اتاق بستری پدر رفتم...مادر روی صندلی داشت قرآن می خواند ...با اشک به آغوشش رفتم...در اندک زمانی اشک هایم تبدیل به هق هق سوزناکی شده بود....و مدام می گفتم حال پدر چگونه است...؟؟مادر سعی می کرد آرامم کند اما آرام نمی شدم..دلم فقط پدر را می خواست و بس... مدام می گفتم می خواهم پدر را ببینم...مادر می گفت؛ دکتر اجازه نمی دهد باید کمی بهتر شود...
در همین هنگام عمه ام از راه رسید.عمه زینب از پرسنل بیمارستان بود..مرا که دید به سمتم امد...تا آرامم کند..ممانعت اولحظه ای بیقرارترم کردخود را از آغوشش جدا کردم و عاجزانه و با همان هق هق گریه ام زبان به التماس گشوده و گفتم؛عمه ..خواهش می کنم پدر را نشانم بدهید..نشانم بدهید... فقط یک لحظه بگذارید ببینمش...
🌙 💥 🌙 💥 🌙
🌚🌒🌚🌒🌚🌒
☄ در این هنگام یکی از پرستاران با لیوان آبی به سمتم آمد و گفت آرام باش به خدا توکل کن بگذار کمی بهتر شوند الان برادر و خواهرت هم بستری هستند و حال خوبی ندارند تو باید مادرت را دلداری دهی..محکم باش...بعد به عمه ام گفت؛ اورا به نماز خانه ببرید تا استراحت کند... با اضطرار به سمت مادر دویدم و گفتم ابوالفضل و زینب کجاهستند مادر؟؟کجا؟؟ چرا به من چیزی نگفتید؟؟ مادر سرش را پایین انداخت..اشک هایش مثل باران داشت می باریدسکوت کرد..به سمت عمه ام دویدم...گفتم عمه ابو الفضل و زینب چه اتفاقی برایشان افتاده؟؟ حقیقت را بگویید.....عمه با لحن تندی دست هایم را گرفت تا مرا به نماز خانه ببرد...لحظه ای ته دلم خالی شد و از حال رفتم...
ادامه دارد....
https://eitaa.com/joinchat/3728801837C49d47ebf93
🍃🌸🍂🌺🍃
🍃🌸🍂🌺🍃🌼🍂
🍃🌸🍂🌺🍃🌼🍂🌸🍃
🍃🌸🍂🌺🍃🌼🍂🌸🍃🌺🍂