در میان تاریکی 💡
مرد نابینا روز خوشی را در خانه دوستش گذراند.شب هنگام که می خواست به خانه برگردداز دوستش تقاضای فانوس کرد.دوستش با تعجب پرسید:
«فانوس؟فانوس که در دیدن تو تأثیری ندارد؟»
مرد نابینا جواب داد «فانوس را برای خودم نمی خواهم،برای مردم می خواهم که مرا ببینند و به من بر خورد نکنند.»
فانوس را از دوستش گرفت و به راه افتاد.مسافتی نرفته بود که مردی باشدت بااو برخورد کرد.مرد نابینا فریاد زد:«نمی توانی حواست را جمع کنی؟مگر فانوس مرا نمی بینی؟»
مرد بسیار مؤدبانه جواب داد «متاسفانه خیرآقا همان طور که می بینید من نابینا هستم.»
نویسنده:استفان لاکنر
ترجمه:اسدالله امرایی
#داستانک
#داستان_کوتاه
┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
📒
@ktbsefid