#سجادهٔ_عشق
#پارت_۵
غذا رو بار گذاشتم و اومدم ک بشینم که زنگِ خونه به صدا درومد 
_بیا تو نبات جان 
بعد از اینکه سلام کردیمُ کمی گپ زدیم میز رو چیدم تا شام بخوریم 
+زینب 
_جانم 
+میگم بنظرت این پسره هست امیر علی؟ یاوری 
_خب 
+یکم خودشو نمیگیره؟ اونروز دختره بهش گف آقای یاوری میتونید منو برسونید خونه؟ اونم گف اتوبوس و مترو هست من شرمنده ام عجله دارم 
_ببین نبات جان، یچیزی داریم بنامِ حیا، اون حیائه باید باشه به هر حال چیزی ک این روزا ازش پرده برداری شدهُ بهش میگن مُد و بروز بودن 
مسلمونش تروریستِ، اونی ک بقولِ خودشون بروز نیست میشه امل 
تو وقتی قشرِ مذهبُ انتخاب کنی، در واقع نباید باعث بشی آبرویِ دینی ک وارد شدی بهش بره، کوچیک ترین حرکتت باعث میشه ک بگن، مسلمونه، دینش مشکل داره 
حالا آقایِ یاوری ام، دقیقا از همین فراریِ نمیخاد اشتباهاتش به پایِ دینش زده بشه 
نمیخاد به خودشُ دینش اهانت بشه 
بعدم فضایِ دانشگاه میدونی که، زیاد اوکی نیستش برایِ افرادِ مذهبی مخصوصا آقایون 
نبات؟ نبااات 
+هوم؟ 
_کجایی؟ 
+هیچی داشتم به حرفات فکر میکردم، راستش من نمیخام چادر بپوشم، مبادا لیاقتش رو نداشته باشم و حرمتش رو بشکنم 
_چادر پوشیدن ارادهٔ آهنی میخاد نبات، اینجوری نیس ک بگی فلان وق به دلیلِ فلان شرایط نمیپوشم، نه باید حرمتِ این چادری ک حضرتِ زهرا بچش افتاد ولی چادرش نیوفتاد رو نگه داشت 
+با مامانم صحبت میکنم راجبش 
_اوکی
 
   
•••••••••••••••••••••••••••••••••••
نویسنده: دالگاف