گوشیم رو برداشتم و داشتم پیام هامو چک میکردم ک یه نوتیف از طرفِ نباتِ فراهانی برام اومد نگاهی کردم : سلام آقایِ یاوری، ببخشید هیچکس اینموقع جواب تلفنم رو نمیداد من با زینب بودم بعد که رفت هیچ خبری ازش نداریم تا الان خیلی نگرانشیم گوشیش هم خاموش شده از مسیرِ میانبرِ اتوبان همت پیچید که زود برسه ترو خدا دستم به دامنتون قلبم شروع کرد به تند تپیدن سریع از جا پریدم و به سمتِ ماشینم هجوم بردم با سرعتِ ۱۲۰رفتم و کلِ اتوبان همتُ گشتم بعد از یک ساعت ماشینِ زینب رو دیدم و به سمتش رفتم با اعصابی داغون چند تا صلوات فرستادمُ با خودم گفتم _امیر علی تو فقط نقشِ یک غریبه رو داری و حق نداری هیچ حسی جز حسِ کمک داشته باشی چند ضربه به شیشه ماشین زدم _خانوم؟ صدایِ منو میشنوین؟ سرش رو با ترس بلند کرد و از ماشین پیاده شد و باتعجب لحظه ای نگاهم کرد با صدایِ آرومی گفت +سلام ببخشید من بنزینم تموم شده دارین کمی بنزین بهم بدین؟ نویسنده: دالگاف