به نام خدا
📚 داستان کوتاه
ليوانی چای ريخته بودم و منتظر بودم خنك شود. ناگهان نگاهم به مورچهای افتاد كه روی لبهی ليوان دور میزد. نظرم را به خودش جلب كرد. دقايقی به آن خيره ماندم و نكتهی جالب اينجا بود كه اين مورچه ی زبان بسته دهها بار دايرهی كوچك لبهی ليوان را دور زد.
هر از گاهی می ايستاد و دو طرفش را نگاه ميكرد. يك طرفش چای جوشان و طرفی ديگر ارتفاع. از هر دو میترسيد به همين خاطر همان دايره را مدام دور ميزد.
او قابليتهای خود را نمیشناخت. نميدانست ارتفاع برای او مفهومی ندارد به همين خاطر در جا میزد. مسيری طولانی و بیپايان را طی ميكرد ولی همان جايی بود كه بود.
یاد بيتي از شعری افتادم كه ميگفت " سالها ره ميرويم و در مسير ، همچنان در منزل اول اسير" .
ما انسانها نيز اگر قابليتهای خود را ميشناختيم و آنرا باور ميكرديم هيچگاه دور خود نميچرخيديم. هيچگاه درجا نمیزدیم!
ارسالی