🔺او می آید ‼️‼️دوستان با کلیک بر روی هشتگ های بالا می تونید قسمت های قبلی را بیابید👆👆 ‼️‼️ 👈قسمت بیست و هفتم// او را می جوییم 🔰🔰🔰🔰🔰🔰 علمای شیعه در حالی که هراسان و متحیّر هستند از نزد امیر بحرین مرخص می شوند. آنها خسته و کوفته از فشار روحی این مجلس با چشم هایی که رمق آن فروکش کرده است به همدیگر می نگرند و دقایقی در جای خود آرام و ساکت می مانند. سپس به خانه ای رفته و به مشورت مشغول می شوند. ساعتی که می گذرد سرانجام تصمیم می گیرند تا از میان پرهیزکارترین شیعیان ده نفر را انتخاب کنند. بعد از انتخاب این ده نفر آنها از میان خودشان سه نفر را که شایسته تر می باشند بر می گزینند. چاره کار از این سه نفر خواسته می شود و آنها هستند که باید گره از مشکل شیعیان بگشایند. آن سه نفر بعد از کمی گفتگو در می یابند که باید از پروردگار و حجّت او بر زمین یاری بجویند. چگونه؟! قرار بر این می شود که هر شب یک نفر به بیابان رفته و در تاریکی و سکوت بیابان از امام زمان(عج) کمک بخواهد. شب اول یکی از آنها چنین می کند اما خبری نمی شود. آن مرد به سوی یاران بازگشته و جریان کار خویش را به آگاهی آنان می رساند. شب دوم، انسان عابد و پرهیزکاری دیگر، به بیابان رفته و مشغول نماز و دعا و مناجات می شود؛ اما باز هم خبری نمی شود. شکست برنامه این دو نفر علمای شیعه را در اضطراب و پریشانی فرو می برد. اینک تمام امیدها بر نفر سوم می باشد که «محمد بن عیسی بحرینی» نام دارد. محمد بن عیسی سر و پای خویش را برهنه می سازد و روی به بیابان می نهد. آسمان! ستاره ها! هلال باریک ماه! تاریکی و سکوت! در دل محمد بن عیسی غوغایی به پا شده است: پناه می خواهیم ما! امشب کسی باید که پناهمان دهد! بازمانده ای هستیم از دیار مظلومان تاریخ! گمشده ای در تاریکی دسیسه و مکر و خدعه دشمنان! راهی باید پیدا شود! فریادرسی که فریاد ما را می شنود کجاست؟! او را می جوییم! ما کسی داریم کسی که فریادمان را می شنود! خدایا! خدا...! خدا...! خدا...! سپیده سحرگاهی همچون شیری که از پستان گوسفند جاری شده باشد می آید که پهنه ای از آسمان را روشن کند. محمد بن عیسی نمی تواند دست خالی بازگردد: نه اگر او نیاید هیچ گاه به سوی یاران باز نخواهم گشت. چگونه به چهره هراسان آنها بنگرم! با چه زبانی سخن از ناامیدی گویم! ناگاه نسیم عطرآگینی بر او می وزد، بویی خوش و روحپرور! -ای محمد بن عیسی چه شده است که تو را به این حالت می بینم؟ محمد بن عیسی هر چند که از حضور خوشایند مرد غریبه و پرسش او اندکی دلگرم شده است اما نمی خواهد خلوت خویش را از دست بدهد بنابراین با چشم هایی که در پس پرده اشک همه چیز را تار می بیند می گوید: -ای مرد! من را به حال خود واگذار زیرا برای کار بزرگ و مهم به این بیابان آمده ام. من شکوه دارم ولی راز دل خویش را برای کسی می گویم که منتظر آمدنش هستم. 🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻 مرد غریبه با لحنی که زنجیره خیال محمد بن عیسی را یکباره پاره می کند می گوید: -من کسی هستم که تو او را می جویی! محمد بن عیسی که انگار ضربه ای خورده است به تردید می گوید: -من کسی هستم که تو او را می جویی! محمد بن عیسی که انگار ضربه ای خورده است به تردید می گوید: -اگر تو کسی هستی که او را می جویم دیگر نیازی نیست که من گرفتاریم را شرح دهم. مرد غریبه پاسخ می دهد: -آری به خاطر مشکلی که آن انار برای شما ایجاد کرده است به بیابان آمده ای. فریادرس مسلمانان به فریاد می رسد... محمد بن عیسی شادمان و خشنود به سوی یاران باز می گردد. .... ⏪⏪⏪ ادامه دارد... برگرفته از کتاب او می آید/ رضا شیرازی/انتشارات پیام آزادی ➖➖➖➖➖➖➖ 🌍لبیک یامهدی (عج)🌎 🌸 @labeik_ya_mahdi