«انتهای شارع السدره، مقامی است که بهش میگن مقام صاحب الزمان. نیمه شب بود و هوا به شدت سرد. از امانات پتویی گرفتم تا رو شونه هام بندازم اما فایده ای نداشت، تو همون مسیری که داشتم می رفتم پتو رو تحویل دادم و به انتهای خیابون رسیدم. کاسه ی سوپ داغ دستم بود. نقطه ی تفتیش رو رد کردم و وارد مکان شدم. از خادم پرسیدم: اینجا چرا مقام صاحب الزمان است؟ گفت نمیدونم از اون خادم بپرس. خادم زنی میانسال بود. گفت: یکی از علما، امام زمان رو دقیقا همینجا دید که داشت نماز میخوند. برای همین این قطعه زمین متبرک شد. تو ذهنم این متبادر شد که او همه جا قدم گذاشته است، ایستاده است و شاید نماز خوانده است. پس چه جاها که به یمن وقوفش متبرک است و نمی دانیم. خیلی خوابم می اومد. خداروشکر اینجا اگه ایستاده بخوابی هم بهت گیر نمیدن. چند قدم برگشتم عقب. وسایلمو گذاشتم روی زمین. کتاباهام رو زیر سرم گذاشتم و چادر رو کشوندم رو سرم و خوابیدم. چند لحظه بعد، از پشت چادر یه ردیف زن رو به روی جایی که خوابیده بودم ایستاده بودن و بعضی با چشم های بسته زیارت آل یس رو زمزمه می کردند. تو دلم میگفتم، حالا این چه کاری است حتما بالا سرم باید بیان زیارت بخونن؟ دوباره خوابیدم و باز باصدای دسته جمعی زنانی که آل یس میخوندند بیدار شدم. از سر جام بلند شدم، یه نگاهی به دیواری که دقیقا پشت سرم بود انداختم، تابلوی بزرگ زیارت آل یس نصب شده بود..»