مامورینِ حکومتی حرفش رو شنیدن و دستگیرش کردن و با تازیانه می بُردَنش. بشار میگه همین که امام صادق ماجرا رو شنید گریست به قدری که اشک محاسنِ شریف که هیچ بلکه سینه یِ مبارک از اشک نَمناک شد! فرمود: پاشو بشار که به مسجد بریم و برایِ آزادیِ اون زن دعا کنیم! عازم شدیم و آقا برایِ آزادیِ اون زن دعا فرمود و کسی از یارانش رو فرستاد تا پیگیرِ خبرِ آزادیِ اون زن بشه و او هم با خبرِ آزادیِ اون زن برگشت...