برش هایی از 📚کتاب پرواز بغداد - بهشت؛ مروری بر خاطرات سپهبد پاسدار شهید حاج قاسم سلیمانی
خاطرات همرزمان
"""آن بیست و سه نفر"""
ادامه خاطره قبل
💎💎👇👇
خیلی زود عملیات تشکیل پرونده شروع شد. اسرا یکییکی از زندان خارج میشدند. سؤالهای بازجو همان سؤالهای بصره بود، بهعلاوه یک سؤال مهم و حیاتی:
«ارتشی هستید یا بسیجی یا پاسدار؟»
راهنمایی صالح آنجا به کمک اسرایی آمد که پاسدار بودند. همه شدند ارتشی یا بسیجی. نوبت بازجویی من رسید. برخلاف دیگران که در همان محوطه زندان بازجویی میشدند، گروهبان عراقی مرا ازآنجا خارج کرد. نمیدانستم مرا به کجا میبرند و چه نقشهای برایم دارند. همهچیز و همهجا مخـوف و وهمنـاک بود. به یکی از اتاقهای انتهای راهرو منتقل شدم. سربازی وسط اتاق ایستاده بود. مردی کوتاهقد که بعدها فهمیدم اسمش فؤاد است، روی لبۀ تخت نشسته بود. داشت با دکمههای ضبطصوت کتابی جلد چرمیاش ورمیرفت. صدابَر (میکروفن) ضبطصوت را وصل کرد و بعد برای اولین بار جدّی به من نگاه کرد و پرسید:
«اسمت چیه؟»
- احمد.
«اهل کدوم استانی؟»
- کرمان.
«آقای احمد، شما چند سالته؟»
- هفده سال.
از روی تخت خم شد بهسمت من. سرهایمان به هم نزدیک شد. بوی تند اُدکلنش پیچید توی بینیام.
گفت:
«ببین، من کار ندارم واقعاً چند سالته؟ من میخوام صدات رو ضبط کنم این تو.»
اشاره کرد به ضبطصوت کتابیاش و ادامه داد:
«وقتی ازت میپرسم چند سالته، میگی سیزده سال. وقتی هم ازت میپرسم چرا اومدی جبهه، میگی بهزور فرستادنم. فهمیدی؟ خلاص!»
دلم هُری ریخت پائین. ماجرای روز اعزام آمد جلوی چشمم و صدای حاج قـاسم، وقتیکه داشت کوچکترها را از صف بیرون میکشید، پیچید توی گوشم:
«عراقیا بچّـههای کم سن و سال رو، وقتی اسیر میشن، مجبور میکنن بگن ماها رو بهزور فرستادن جبهه.»
دلم را قُرص کردم. از خداونـد و حضرت زهراسلاماللهعلیها کمک خواستم و با قاطعیت در جواب فؤاد گفتم:
«ولی من هفده سالَمِه. کسی هم من رو بهزور نفرستاده جبهه!»
فؤاد گُرگرفت انگار. بلند شد ایستاد؛ اما لحن دلسوزانهای در پیش گرفت.
گفت:
«این حرفا رو خمینی تو کلهات کرده یا خامنهای یا رفسنجانی؟ ببین بچّـه! دوست ندارم تو کتک بخوری. من خودم ایرانیام. اگه به حرفم گوش ندی، آن اسماعیل (اشاره کرد به گروهبان گنده عراقی) رحم نداره. میزنه لِهِت میکنه!»
کابل قطوری توی دست اسماعیل بود و داشت ما را نگاه میکرد. وقتی فهمیدم فؤاد ایرانی است نفرتم از او بیشتر شد.
گفتم:
«آقا، چرا باید دروغ بگم؟»
فؤاد گفت:
«برای اینکه من بهت میگم! میگم بگو سیزده سالمه، مثل بچّـۀ آدم بگو سیزده سالمه. میگم بگو بهزور آوردنم جبهـه، مثل بچّـۀ آدم بگو بهزور آوردنم جبهـه. خلاص!»
ترجیح دادم سکوت کنم. فؤاد سکوتم را نشانۀ رضایت تلقی کرد و امیدوار شد. صدابَر (میکروفن) را برداشت.
گفتم:
«من نمیگم سیزده سالمه. هفده سالمه!»
... فؤاد دستش را گرفت زیر چانهام و سرم را بالا آورد. بعد برگشت بهسمت اسماعیل، به او اشارهای کرد و ناگهان ضربه محکمی میان شانههایم نشست و پشتبند آن بارانی از کابل روی بدن و سروصورتم فرود آمد.
پس از شکنجه شدن توسط این دو نفر، درنهایت قبول کردم که بهجای هفدهساله بگویم پانزده سال دارم و آن دو نفر هم که دیدند باوجود اینهمه شکنجه باز کاری نمیشود کرد، قبول کردند.
سرانجام فؤاد دکمۀ ضبط را فشار داد و پس از مقدمهای کوتاه از من پرسید:
«بچّـه جان، خودتون رو معرّفی کنید و بگید چند سالتونه؟»
خودم را معرّفی کردم و گفتم پانزدهسالهام. فؤاد پرسید:
«چطور شد که شما به جبهه اومدید؟»
او انتظار داشت بگویم مرا بهزور به جبهه آوردهاند؛ اما گفتم:
«جبهه به نیرو نیاز داشت. اعلام کردن هرکی میتونه بیاد. من هم اومدم.»
فؤاد جواب هیچیک از سؤالهایش را آنطور که میخواست نگرفته بود. از طرفی حوصله نداشت بازی را از اول شروع کند. ناگزیر ضبطصوت را خاموش کرد، چند فحش دیگر نثارم کرد و از اسماعیل خواست مرا به زندان برگرداند.
#کتاب_سال
#کتاب_منتخب
#کتاب_پرواز_بغداد_بهشت