هشت سحر از ضیافتت تمام شد...😔
و تو همچنان،به سفره داری ات، مشغولی.
خسته نشدی خدا...؟
از بس آغوش گشودی و... من، رمیدم!
از بس، بوسه بارانم کردی و... من ساده از کنار بوسه های بی نظیرت رد شدم!
از بس، سفره گستردی و... من به هنر رنگ رنگِ تو، دل ندادم؟
⚘خودم... از خودم خسته ام، خدا!
از قلبی، که توان دریا شدن ندارد،
از بالهایی، که جانِ بال زدن ندارد،
از سجده هايي، که به درآغوش کشیدنت، ختم نمی شود،
هشت سحر شد که؛
زمین را برایم خلوت کردی
تا مــن، دست در دست تو...
گوشه ای از آسمان را بگیرم و پرواز کنم.
امـــــا،
سنگینی روح کوچکــم، چنان زمین گیرم کــرد، که حتی هوس پرواز هم، به سرم نیفتاد!
چه کنم، محبـــوبم؟
بی تــو همه آسمان هم، در یک شیشه دربسته، حــبس می شود؛
چه رسد به روح تنــگ من، که عمريست در چهارچوب بدنم، حبس شده است!
امشب برای دریا شدنم، قنوت گــرفتم،
برای رها شدنم از زنجیرهایی، که پای دل مرا ســـخت بسته اند.
تــو؛ تنها گشاینده گره های کور زمینی.
من جز تــو، هیچ گره گشایی را نمي شناسم.
⚘یک سوال؛ خدا ؛
امشب گره های کوری را که همه عمر، به پای قلبم زده بودم را باز کردی؟
سحر هشتم هم گذشت❤#کانال_سایبری_منتظران _ظهور 👇👇👇
🔘https://eitaa.com/lashkar_sayberi_montazeran_zohor