عاشقان پنجره باز است ،اذان میگوید..
یک دختری در سن ۱۷ سالگی در کشور مسلمان و در کشور اکثر شیعه بی دین زندگی میکرد
ولی خدایش هواشو داشت مثل تک تک بندگانش
قرار بود نسیمی بوزد در زندگیش
نسیمی که قرار بود بیدارش کند
قرار بود با خواب بیدار شود..
با گریه شدید از خواب پرید..
ساعت پنج صبح را نشون میداد..
او همچنان گریه میکرد
یهو پرید و پنجره را باز کرد هق هق کنان..
شاید نسیم صبح پاییزی کمکش می کرد تا نفس بکشه..
گریه هاش امان نمی داد،فکر میکرد همه چی تموم شده..
یهو یک نسیم پاییزی با اشکاش همرنگ شدن..
اشکهایی که داشت روحش را می شست..
روحی که بی چراغ در تاریکی مانده بود
و نسیم با خودش یک صدایی آورد..
صدایی که حبس کرده بودن
حبس بی صدایی...
حبس در مسجد..
و صدای اذان حبس شده نوازش کرد صورت پر اشکش را،روح لرزان را..
صدای اذان انگاری به گوشش گفت،
گفت: -نترس..
نترس هنوز هستی..
نترس هنوز نفس می کشی..
این صدای خدا بود
بهش می گفت من هستم..
منتظرتم..
بیا..
@aminavak313
هیچ وقت برای شروع کردن دیر نیست