#رمان_عروس_فراری_خان
#قسمت162
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
چرا بازوهام از فشار دست هاش درد نمی گرفتند، چرا من صدای فریادهاش رو نمی شنیدم، اصلا چرا...
نگاهم به سمت اسطبل کشیده شد. اصلا شاید حامد اون تو مونده بود، اصلا شاید من توهم می زدم و این صدای زوزه های آتش بود که در این هیاهو می پیچید، اصلا خانوم که در اسطبل نبود، خودم همه جا رو گشته بودم...
سوگند خانوم دستاش از روی بازوم سر خورد ولی مردمک چشم هاش فریاد می زدند تا حرفی بزنم و بگم همه چیز دروغه .
خاتون زیر لب ذکر می گفت. می شد برای حال من هم دعا کنه، برای آینده ای که داشت تو همین آتش می سوخت.
-اه، پس شما لعنتی ها چیکار می کنید اینجا؟ با اون سطل آب مگه اتیش خاموش میشه؟ برید ارباب رو از اتیش در بیارین.... ده نفر ادم نمی تونید جلوش رو بگیرید؟
با فریاد خانوم بزرگ سطل از دست نگهبان ها افتاد، اونا می تونستند هم ارباب و هم خانوم رو از اون آتش بیرون بیارند، مگه نه؟ اصلا امشب فقط یه کابوس بود دیگه .. مگه نه؟ امشب که واقعی نبود، مثلا من امشب هم داشتم کابوس می دیدم، مگخ نه؟
ای کاش یکی می زد زیر گوشم، من که نمی تونستم خودم رو از این کابوس لعنتی بیدار کنم، پس ای کاش یکی من رو از این کابوس بیرون می آورد.
سایه ی مردی که زنی رو در آغوش گرفته بود از بین آتش بیرون اومد. همه مات و مبهوت در سکوت به اون صحنه خیره شدیم.
زانوهای ارباب خم شدند، جنازه ی توی دستشو روی زمین گذاشت و به سمت آسمون فریاد زد:
-خداااا....
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#رمان_انلاین_جدید😍
#فقط_همینجا_میتونید_دنبالش_کنید♥️