❤️ꕥ لیـــلے‌بـے‌عـشـــق ꕥ❤️
#رمان_عروس_فراری_خان #قسمت585 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 او که جز خوردن و خوابیدن و کشیدن مواد چیزی را بلد نبود
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 -چرا اون وقت؟ بشقابش را جلوی خودش گذاشت و اخم هایش را در هم کرد. -اونش دیگه به خودم مربوطه. -پس از من هم کمکی نخواه. -مگه دست خودته؟ مشغول کشیدن غذا شد. دیگر مانند قبل از او نمی ترسیدم. دلم گرم اربابی بود که می دانستم از من محافظت می کند. او هم مانند قبل بداخلاقی نمی کرد چون می دانست یکی حواسش به من هست. این ماموریت شاید آن قدر ها هم بد نبود، به شرطی که دلتنگی هایم را کمی فاکتور بگیریم. مشغول خوردن سوپ شدم. هر چند دقیقه نگاهی به او می انداختم بلکه حرفی بزند، یا بخواهد نشانی بدهد اما دریغ از کلمه ای. داریوش حسابی دهانشان را بسته بود. مانند کودکی بودم که می خواست از دهن شیر سر درر بیاورد. نه عقلم به جایی می رسید و نه قدرت کاری را داشتم. فقط فکر و خیال بیهودی می کردم و خودم را آزار می دادم. آخر هم برنده ی این داستان داریوش بود. ترسم از آن بود که مدرکی هم برای ارباب ببرم و باز او طرف داریوش را بگیرد. -خیلی وقت بود که غذای درست و حسابی نخوردم. و با ولع و پشت هم قاشق ها را به سمت دهانش می برد. به گمانم اجازه ی پایین رفتن یک قاشق را هم نمی داد و همین طور دهانش را پر می کرد. 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 😍 ♥️