🌿🧡 نگاه یکی از مامورهای ساواک روی صورتم نشست، عرق سرد روی کمرم فرود آمد. با سرعت دویدم! محراب داشت از روی دیوار بالا می‌رفت. بلند صدایش زدم: آقا... آقامحراب! روی دیوار خشکش زد. متعجب سربرگرداند: چیزی شده؟! _ چی... چی همراته؟! اخمش غلیظ‌تر شد: یعنی چی؟! _ وقتو تلف نکن! هرچی همراته بده به من. مامورای ساواکو دیدم. تا نیومدن بجنب! تلخ گفت: برو! این ماجراها دخلی به شما نداره! خشمگین گفتم: یالا، الان می‌رسن! سر برسن شریک جرمیم! باهم می‌برنمون! از دیوار پایین پرید. سریع از زیر پیراهنش چند برگه در آورد و مقابلم گرفت. قهوه‌ی چشم‌هایش را در نگاهم ریخت. _ عادی اما سریع برو! اگه مشکلی برات پیش بیاد... جمله‌اش را کامل نکرد.‌ سریع برگه‌ها را داخل کیفم چپاندم و از محراب فاصله گرفتم. خواستم از کوچه خارج شوم که یکهو یکی از مامورها مقابلم سبز شد! گره کراواتش را محکم کرد و فاصله‌اش با من را کم... . داستانی مملو از هیجان و عشق در قلب تاریخ👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3706388480C6acd183008