به نام خدا
پیرمردی بود با لباس روحانی و پارچه سیاهی که دور سر پیچیده بود. وقتی که برای اولین بار نظرم به چهره او افتاد، ضربان قلبم تندتر از قبل شد. چیزی در چهره اش بود که بیننده را به خودش جذب می کرد. من مسیح را دوست داشتم. همیشه یک چهره نورانی از او در نظرم مجسم می کردم; چهره ای مهربان و با جذبه. مجسمه های مسیح و تصاویر کلیسا نمی توانستند مرا قانع کنند. چهره ای که از مسیح در نظر داشتم، با همه اینها فرق می کرد شاید برای یک مسیحی اعتراف سختی باشد، ولی اعتراف می کنم که برای یک لحظه احساس کردم مسیح در مقابلم نشسته ...
وقتی به خانه رسیدم، مادر نگران شده بود. پرسید: "چرا این قدر دیر کردی؟ "
گفتم: "ببخشید، فکر نمی کردم این قدر طول بکشد. الان توضیح می دهم. "
پرسیدم: "مادر، می خواهی مسیح را ببینی؟ "
با تعجب گفت: "مثل این که توی این چند ساعت خیلی فرق کرده ای! این حرفها چیست که می زنی؟ "
گفتم: "مادر، به خدا خود مسیح است که برگشته! باید از نزدیک او را ببینی! "
مادر با ناراحتی گفت: "دیگر این حرف را تکرار نکن! درست است که ادیان الهی ریشه مشترکی دارند و باید به افراد روحانی احترام گذاشت ولی یادت باشد که نباید هیچ کس را با مسیح مقایسه کنی! "
از او پرسیدم: " به نظر شما آمدن او به اینجا اشکال دارد؟ "
مادر گفت: "نه; از نظر من، نه! ولی پدرت دنبال یک جای ساکت و آرام می گشت. حالا دیگر اینجا آرام نخواهد بود!"
پدر از راه رسید با ناراحتی گفت: "امسال سال بدبیاری من است. هرجا می روم، بدشانسی هم دنبالم حرکت می کند! آن از ورشکستگی شرکت; این هم از وضعیت اینجا! "
مادر گفت: "توی روزنامه خوانده ام که او قصد دارد به ایران برگردد. شاید هم همین چند روز آینده برود! "
پدر گفت: "حالا چرا به اینجا آمده؟ به این دهکده کوچک؟ ! "
گفتم: "کاش شما هم آمده بودی و او را می دیدی; انگار خود . . . "
قبل از اینکه اسم "مسیح" را بر زبان بیاورم، ادامه صحبتم را خوردم
گفتم: "خیلی با جذبه و روحانی است! "
پدر با تمسخر گفت: " خودمان به اندازه کافی کشیش داریم! "
چندروز بعد پدر عصبانی بود و با خودش صحبت می کرد:
"همه جا شلوغ است. همه جا سرو صدا است. همه جا رفت و آمد است. چقدر پلیس! چقدر خبرنگار! "
گفتم: "الان توی این مدت که او اینجاست، شما یک بار هم به دیدنش نرفته اید. شما که کاری ندارید، حالا یک بار به دیدن او بروید، شاید فایده ای داشته باشد. "
پدر گفت: "چه فایده ای! او هم مثل بقیه کشیشهاست; حتما همه اش نصیحت می کند! من حوصله نصیحت شنیدن ندارم. تازه او که به زبان ما صحبت نمی کند; چه فایده ای دارد؟ "
گفتم: "شما خودتان قبلا به من یاد داده اید که آدم نباید زود قضاوت کند من که می گویم او مثل بقیه نیست. لازم هم نیست زبانش را بفهمی; آدم از دیدنش هم لذت می برد همین دیروز که سخنرانی می کرد، تعدادی دانشجوی فرانسوی هم آمده بودند. یک خبرنگار از آنها پرسید که وقتی فارسی بلد نیستند، چرا می آیند و پای سخنرانی او می نشینند؟ آنها هم گفتند که از جاذبه روحانی جلسه استفاده می کنند...شما را به خدا، یک بار هم که شده، بیایید; ضرر که ندارد"
گفتم:"به خاطر من که پسرتان هستم، بیاید. فقط چند دقیقه آنجا بنشینید; اگر خوشتان نیامد،برگردید"
پدر آماده شد و راه افتادیم
او که آمد،همه به احترامش ایستادند. توجه م بیشتر از همه،متوجه پدر بود که دیدم اشک چشمانش حلقه زده
بعد از آن روز، پدر هم برای شنیدن سخنرانی او هر روز با من می آمد و حالش روز به روز بهتر می شد. با وجود آن که شلوغی و رفت و آمد در دهکده کم نشده بود، پدر دیگر آن حالت عصبانیت و ناراحتی گذشته را نداشت
شب تولد مسیح بود
دور درخت کاج شب کریسمس جمع شده بودیم که زنگ در به صدا درآمد. به همدیگر نگاه کردیم. این وقت شب کسی را نداشتیم که زنگ بزند. خواستم بروم و در را باز کنم که پدر گفت: "نه، من خودم می روم"
در را که گشود، مردی با چند شاخه گل و یک جعبه شیرینی پشت در ایستاده بود. مرد با خوشرویی سلام کرد و گفت: "اینها را از طرف آیة الله خمینی آورده ام. ایشان تولد حضرت مسیح را به شما تبریک گفتند و از این که ممکن است حضورشان در دهکده موجب زحمت شما شده باشد، عذرخواهی کردند "
پدر حیرت زده ایستاده بود شیرینی و گل را گرفت و گفت: "از جانب ما از ایشان تشکر کنید"
مادر پرسید: "چه کسی بود؟ "
قبل از اینکه پدر چیزی بگوید گفتم: "امسال ازطرف مسیح برایمان هدیه فرستاده اند;گل و شیرینی"
پدر بی آن که چیزی بگوید به سمت اتاق خودش رفت و چند لحظه بعد صدای هق هق گریه اش را شنیدم گویی چیزی درونش شکسته بود و برای اولین بار می دیدم که بلند بلند گریه می کرد
📝 یک خاطره ی واقعی برگرفته از کتاب *روزی که مسیح را دیدم*
🌴💎💢💎🌴