پیرمرد اصرار داشت که چایی، باید لبالبِ لیوان پُر باشد و داغِ داغ؛ پرسیدم چرا؟
گفت: به یاد حسرتِ روزی که پسربچهی کوچکی بودم و از میانهیِ سوز برف و باران، داخل خانهی خالهام شدم و در اشتیاقِ در آغوش کشیدن یک لیوان چایِ داغ، برایم نصف لیوان چای ریختند و ولرم.
و حالا هفتادسال است که درونِ آن لیوانِ نیمهپر حسرتش، چایِ لبالب و داغ میریزد و افسوس که پُر نمیشود.
در دنیای روان، قوانین ریاضی و فیزیک کار نمیکنند؛ اینجا براحتی دو ضربدر دو میشود هزار و هزار ضربدر هزار میشود صفر؛ زخمِ حسرتِ کوچکِ کودکانهای، صدسال طول میکشد و تلاش صدسالهی پیرانهای به لبخندی به باد میرود.
💔کدام لیوانِ خالیِ حسرت کودکانهتان، با همه تلاشهایتان پُر نشد؟
💬دکتر صدیق