👇قسمت ۳۴👇 🔺تعاریف و مطالب پیرامون اسرائیل، از زبان سمن است، نه اعتقاد نویسنده! کلّاً دانشگاهی مذهبی به نظر می¬آید. مخصوصاً اینکه در ساعات خاصّی از شبانه‌روز، بعضی اماکن را جهت مشاوره مذهبی، تنهایی و خلوت معنوی پیش‌بینی کرده‌ا‌ند. از وقتی وارد این دانشگاه شدم، خیلی جذبم کرد. محیط زیبا و شکیلی دارد و علاوه بر فضای سبز و درختانش، معماری اروپایی مرسوم را ندارد، بلکه مثل بعضـی از اماکن تاریخی، قدری تلاش شده است که رنگ و بوی تاریخ، سنّت‌های مورد احترام و ارزش بشر را هم به خودش بگیرد. وارد اتاقی شدیم که بالایش نوشته بود سرپرست آمار، اتاق کناری هم رئیس منابع انسانی و اتاق روبرویی هم مدیریّت جذب دانشجو . روبروی مردی حدوداً هفتادساله با ریش کاملاً سفید، کلاه مخصوص یهودیان با عینکی بسیار کوچک و قیافه¬ای خندان نشستیم. ما را حسابی تحویل گرفت و خودش از ما پذیرایی کرد. بعد هم در فاصله یک متری ما، یک صندلی گذاشت و نشست. بعد شروع کرد و با زبان انگلیسـی به من گفت: «شما باید خانم سمن از افغانستان باشین! تعریف شما رو خیلی شنیدم و از توانمندی¬های شما کاملاً آگاهم. حتّی رزومه تحصیلی شما در دانشگاه¬های اروپا رو هم دیدم. رشته تخصّصـی شما زبان هست و بسیار علاقمند به زبان فارسی. یا بهتره بگم قندشیرین و شکر¬شکن پارسی! درسته؟» خیلی محترمانه لبخندی زدم و تأیید کردم. خیلی حرف زدیم؛ شاید نیم ساعت با هم گپ زدیم و خندیدیم و چیز یاد گرفتم! تا اینکه گفت: «نمی¬دونم چه مشکلاتی برای شما پیش اومده؛ ینی تا حدودی می¬دونم، امّا تا وقتی جای شما نباشم، نمی¬تونم درک کنم که چقدر زجرآور و ناراحت‌کننده بوده. ما می¬خوایم این اشتباه و خطای دوستان رو جبران کنیم.» با کمی تعجّب گفتم: «جسارتاً از کدوم خطا و اشتباه صحبت می¬کنین؟!» گفت: «از رنج¬هایی که تو اون جزیره متحمّل شدین و وقایع قبلش و بعدش و خلاصه اون مسائل!» گفتم: «آهان، بعله! می¬فرمودین!» گفت: «به ما اجازه جبران بدین. ماهدخت به ما گفت که شما از جنس اون خرابکارها نیستین و شما رو به‌خاطر یه سوءتفاهم به اون شرایط دچار کردن. بگذریم. نمی¬خوام از اشتباهات دوستان بگم. فقط باید خدمت شما عرض کنم که ما آماده جبران هستیم. خودتون بگین! برای جبران لطماتی که از نظر روحی و جسمی دیدین و یا هر لطمه دیگری که دیدین، پیشنهاد خاصّی دارین؟ هر چی که باشه من می¬پذیرم و در حدّ توانم انجام خواهم داد!» لحن و کلام و متانتی که داشت، اجازه نمی¬داد فکر کنم دارد خودش را لوس می¬کند و یا قصد بازارگرمی دارد. شوکّه شدم. فکر نمی¬کردم این چیزها مطرح بشود. قبلاً فکر می¬کردم می¬رویم اروپا گردی و مثلاً خودمان را گم‌و‌گور می‌کنیم که ردّی از ما نداشته باشند، چند ماه دیگر هم به خانه برمی¬گردم و...! پیرمرد ادامه داد: «من هیچ عجله¬ای برای شنیدن جواب و پیشنهاد شما ندارم. چرا که شما ذی¬حق هستین و تصمیم با شماست! حتّی اگه دوست داشته باشین که فکر کنین، به خرج من تو همین شهر تا هر زمانی که دلتون می‌خواد بمونین و فکر کنین. با خیال راحت فکر کنین و جوابتون رو بدین!» یک نگاه به پیرمرد کردم، یک نگاه به سقف، یک نگاه به زمین، یک نگاه به ماهدخت، یک نگاه به گذشته¬ام، یک نگاه به خانواده¬ام، یک نگاه به جوانی و موقعیّت پیشرفتم! با خودم گفتم: «مگه هر که اسرائیل موند و درس خوند و تو بهترین دانشگاه اروپا فرصت مطالعاتی گرفت، آدم بدیه؟ مگه حتماً جاسوس، پست و کثیف می-شه؟ خب نه! پس من چه از این ماهدخت ورپریده کم‌تر دارم که باید به افغانستان برگردم و تو استرس و تهدید دشمن زندگی کنم و مدام خبر بد و خبر کشته شدن دوستان و داداشام و... رو بشنوم؟!» با خودم گفتم: «چند ماه می¬مونم هر چه بادا باد! نهایتش اینه که یا فرار می¬کنم یا می¬مونم و یا می¬میرم. من که دو سه بار تا حدّ مرگ رفتم و برگشتم، این دفعه هم روش! امّا بذار بمونم و یه چیزی یاد بگیرم و بفهمم دنیا چه خبره! چه خبره مدام جهان سوّم، مدام استرس، مدام شرایط بحران، مدام ترور و تروریسم! ولم کن! بذار برای خودم تصمیم بگیرم» قبلش هم ماهدخت خیلی بامن حرف زده بود و از شرایط قبلی زندگی¬ام درکشورم ناامیدم کرده بود. به علاوه اینکه من همه ‌چیزهایی که برایشان تلاش می¬کردم و حفظشان برایم مهم بود را از دست داده بودم؛ از جمله خانواده¬ام، محلّه قدیمی، داداشم، موقعیّت کاری، بابای مهربانم و... حالا برگردم چه بگویم؟ بگویم سلام؟! بگویم سمن هستم؟! بگویم پیدا شدم؟! بگویم ببخشید چند وقت گم‌و‌گور شـدم؟! بگویم کجا بودم؟! چـطوری بـگویم بیایید با مـن طـبیعی باشـید؟! این هم در محلّه قدیمی، سنّتی و جهان سوّمیِ ما که... در همین فکرها بودم که با صدای آن پیرمرد رشته افکارم پاره شد. «سمن! خانم سمن! اینجایین؟!» گفتم: «بله، بله، بفرمایید!» گفت: «دخترم! پیشنهادت چیه؟ اصلاً پیشنهادی داری؟!» خیلی باصلابت، امّا آرام، یک نفس عمیق کشیدم و گفتم:«نه!» ادامه👇👇