#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت187
بعد از نماز دیگر نخوابیدم. امیر محسن هم گوشهی سالن مثل همیشه دستش را روی کتابی سُر میداد. هنوز هم خیلی از کتابهایش اینجا بود و به خانهاش نبرده بود.
بعد از فرستادن پیام پریناز برای نورا قرآن را باز کردم و شروع به خواندن کردم. به نور قرآن احتیاج داشتم. حتما دلم را آرام و ذهنم را باز میکرد تا بهتر فکر کنم. باید این غریب بودن قرآن را در زندگیام کم رنگ میکردم. میدانستم اگر با او رفاقت کنم هر کاری برایم انجام میدهد. قرآن را بوسیدم و به نیت آزادی راستین شروع به خواندن کردم.
صدف تکانی به خودش داد و گفت:
–چیکار میکنی؟
–قرآن میخونم.
–دستت درد نکنه، چقدر آشپزخونه رو خوب تمیز کردی. دیشب که امدم دیدم خوابیدی رفتم ظرفها رو بشورم. مامان گفت...
–دیشب اصلا نفهمیدم کی خوابم برد. مامان فکر میکنه من از روی قصد گاهی کمک نمیکنم و دارم میپیچونم، البته گاهی اینجوری میشه، اونم اکثرا به خاطر خستگیه، گاهی هم تنبلی.
صدف لبخند زد.
–باز مامان خیلی برخوردش با تو خوبه، وقتی رفتارت باب میلش نیست بهت بیمحلی میکنه، ولی مامان من همونجا میزنه تو برجکم. یعنی اصلا جرات ندارم مثل تو باشم.
با تعجب پرسیدم:
–یعنی رابطهی تو هم با مامانت مثل من و...
–نه، اتفاقا ما با هم خوبیم. ولی این مسئله تو خانواده ما حل شدس، که مثلا بعد از خوردن غذا همه کمک کنن جمع کنیم و بشوریم. تازه مامانم کاری انجام نمیده، همهی کارها رو من و خواهرم انجام میدادیم. حتی اگر خسته باشیم.
من اوایل خیلی برام عجیب بود که بعد از خوردن غذا تو میشستی به حرف زدن یا فوقش یکی دوتا چیز از سفره برمیداشتی و میرفتی خودت رو با چیزی سرگرم میکردی و آخر سر گاهی ظرف میشستی. عجیبتر از اون این بود که مامان بهت هیچی نمیگفت، اگرم میگفت تو با خنده و بهانه رد میکردی و بازم کار خودت رو میکردی و بنده خدا مامان دوباره خودش کارها رو انجام میداد و گاهی بقیه کمکش میکردن.
از حرفهایش به فکر رفتم، تا به حال کسی مرا اینطور تحلیل نکرده بود.
پرسیدم:
–اون موقع که باهم کار میکردیم هم اینجوری در موردم فکر میکردی؟
–توی محیط کار رفتارت خیلی فرق داره، کارت رو خوب انجام میدی، شاید چون وظیفهی خودت میدونی و بابتش پول میگیری اینطوره. شاید فکر میکنی توی خونه وظیفهی مامانه که همهی این کارها رو انجام بده و اگرم تو ظرفی میشوری داری بهش لطف میکنی.
درست میگفت من همیشه با خودم میگفتم زندگیه مامانمه دیگه پس کارهاشم خودش باید انجام بده منم وقتی ازدواج کردم و رفتم سر خونه و زندگیم اونوقت خودم باید کارهای خونم رو انجام بدم.
نگاهم را به صفحهی کتاب مقدسی که در دستم بود دوختم.
–تو خودت در مورد مادرت اینطور فکر نمیکردی؟
بالشتش را جابجا کرد.
–اولا که اصلا جراتش رو نداشتم. دوما الان که خودم ازدواج کردم میبینم چقدر این فکرها اشتباهه، چون باعث میشه سردی و دوری تو خانواده بیاره، بیچاره مادرا چهل سال برای ما و بقیهی بچهها زحمت کشیدن دیگه وقت استراحتشونه، یه کم بیانصافیه که...
با آمدن امیرمحسن حرفش نصفه ماند.
–خانم فکر کردم خوابیدی، اگه بیداری بیا با هم بریم هم پیاده روی کنیم، هم نون بگیریم بیاییم.
صدف خوشحال بلند شد و دستش را روی چشمش گذاشت.
–چشم سرورم. پیشنهادتون قابل ستایشه. حسودیام نشد ولی غبطه خوردم به این همه مهربانی که همیشه در بینشان در رفت و آمد بود. با خودم فکر کردم صدف بیشتر از برادر من برای عمیق شدن این رابطه تلاش میکند. پس نوش جانش.
ادامهی قرآنم را خواندم. یک جز که تمام شد گوشی را کناری گذاشتم و رفتم صبحانه را آماده کردم. دقیقا همانطور که مادر دوست دارد. سعی کردم به حساسیتهایش حواسم باشم. مثلا حتما در شیشه مربا را باز نگذارم. قبل از پهن کردن سفره زیرانداز بیندازم. برای چای صبحانه لیوان دسته دار باشد نه فنجان. هر چیزی را بعد از انجام کار سر جایش بگذارم حتی اگر پنج دقیقهی دیگر آن وسیله را احتیاج داشته باشم. نان را باید در سبد مخصوصش بگذارم.
من هیچ وقت این حساسیتها را رعایت نمیکردم، برای همین مادر وقتی از نیمه کار کردنم ناراحت میشد، همیشه میگفت کاری انجام ندی بهتره. مهم بودن این چیزها را هیچ وقت درک نکردم.
سبد خالی نان را وسط سفره گذاشتم و منتظر آمدن صدف و امیرمحسن شدم.
#بهوقترمان
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@lotfe_khodaa