❤️💙
دختر خانه بودم. داشتم تلویزیون تماشامی کردم. مصاحبه ای بود با شهردار شهرمان. یک خورده که حرف زد، خسته شدم سرش را انداخته بود پایین و آرام آرام حرف می زد. باخودم گفتم« این دیگه چه جور شهرداریه؟ حرف زدن هم بلد نیست. » بلند شدم و تلویزیون را خاموش کردم.
چند وقت بعد همین آقای شهردار شریک زندگیم شد.
❤️شهید مهدی باکری
📗یادگاران، ج۳، ص ۵
♥️➣
@loveshq
〇عاشقانههایپاڪ⇧