دل توی دلم نبود...
نمیدانستم بنشینم ، بایستم، یا راه بروم..
خستگی راهی که در پیشِ رو داشتم را کم کم روی دوشم حس میکردم...راهی که دیگر باید تنها سپری میکردم...
صداهایی مبهم به گوشم میرسید،درست نمیشنیدم...در آن همهمه هرکسی چیزی میگفت،شاید هم نمیخواستم که بشنوم
چون تنها به تو فکر میکردم و دوست داشتم تمام فکرم تو باشی،شاید هم دوست داشتم در آن همهمه ها فقط صدای تو را بشنوم که مرا صدا میکنی اما......
اما دیگر مرا صدا نمیکردی...دیگر تمام شده بود
حال منتظر بودم،منتظر بودم تا ببینمت برای آخرین بار
شده بودم مانند شبی که میخواستم به تو بله بگویم
مثل همان لحظات دل توی دلم نبود
اما انگار واقعا اولین بار بود میدیدمت...تو را آوردند
چقدر زیباتر شده بودی گُل زیبای من
آری،اولین بار بود میدیدمت که صدایم نمیکنی،نگاهم نمیکنی،وقتی تورا میبوسم نفس هایت را روی صورتم حس نمیکنم،صدای زیبای قلبت را نمیشنوم...
حیف...حیف که نگذاشتند خوب تورا ببینم،حیف که نگذاشتند برایت بخوانم،صدایت کنم و در انتظار جوابی تا لحظهی مرگم منتظر بمانم...
حیف که نگذاشتند خوب موهای زیبایت را شانه کنم و زود تو را بردند...
و آن روز....
گمان نکن که تنها خاک شدی،که تنها رفتی،نه.....
تو تمام قلب مرا با خودت بردی،تمام وجود مرا،تمام امید و آرزوهای مرا با خودت بردی
تمام آن چیزی که از زندگی میخواستم با تو خاک شدند...
قلب من،آرزوهای من، امید من، همگی با تو خاک شدند...
در چمدان آرزوهایم دیگر آرزویی نیست...جز یکی
آن هم اینکه تا ابد درکنارت باشم و مادرمان حضرت زهرا سلاماللهعلیها برایمان عروسی بگیرند...
حال کوله بار تمام خاطراتمان تنها بر دوش من است...هرجا میروم با خودم حمل میکنم ...
اکنون این راهی را که دونفره آغاز کرده بودیم باید به تنهایی سپری کنم،اما میدانم که تنها نیستم و تو هرلحظهی آن در کنار من،در جان من و در قلب و روح منی...
خوشحالم برایت،آرزوی تو آرزوی من هم بود
و من خوشحالم که تو به آرزوی زیبایت رسیدی و در آغوش اربابمان جای گرفتی، من نیز جز زیبایی چیزی ندیدم تنها یار دو دنیای فاطمه...
مرا نیز فراموش نکن...
یار و دلدار همیشگی من،محمدم...
#دلنوشته
#همسر_شهید
#شهید_محمد_اسلامی
#روز_تکریم_مادران_وهمسران_شهدا
@m_eslami313