🇵🇸⚘کانال کمیل⚘🇮🇷(شهید ابراهیم هادی)🇵🇸
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_تلالو_ابراهیم #کپی‌‌در‌هر‌صورت‌ممنوع‌‌حتی‌‌باذکر‌نام‌نویسنده #هرگونه‌کپی‌‌‌غیر
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 پارت چهل و سه "شصت روز بعد" - پدر هانیه (علی) : همانطور که اطلاع دارید من و برادرم مدیر یک شرکت بودیم و پدر پارسا طرف قرارداد و سرمایه گذار شرکت بودند… اوایل سعی کردم که هانیه را راضی به وصلت با پارسا بکنم🚶‍♂ میخواستم از این طریق هم سود شرکت زیاد بشود و هم روابط بهتر و دوستانه تر بشود! اینطوری ما با پدر پارسا فقط رفیق و همکار نبودیم بلکه فامیل هم میشدیم این به نفع ما بود و کلی مزایا داشت✋🏻 هانیه قبول نمیکرد و میگفت دلم نمیخواهد آقابالاسر داشته باشم ! و بعدش کلا تغییر کرد تغییر عقیده… تغییر افکار… تغییر باورها تغییر🌱'! به خاطر این تغییر های ناگهانی از دستش عصبانی بودم رفتارهایش در خانواده ما اصلا مناسب نبود! چند روزی اصفهان رفت … وقتی برگشت ، سیاوش ترتیب یک مهمانی را داد تا من و هانیه آشتی بکنیم و خب بعدش داستان دعوت پارسا و حمله پارسا در خیابان به هانیه و دادگاه بود😪"! همین دادگاه باعث شد که پدر پارسا من و برادرم را تحت فشار قرار بدهد… مبلغ سرمایه اش را تا حداقل سه روز دیگه میخواست وگرنه شکایت میکرد 🚶‍♂ سرمایه را ما خرج شرکت کرده بودیم و پول آنچنانی نداشتیم که بخواهیم پرداخت بکنیم ! چک هم قبول نمیکردند😣... سیاوش گفت که درد پدر پارسا ، خود پارسا است! باید بریم دادسرا و رضایت بدهیم هرچقدر بیشتر پارسا داخل زندان بماند و پرونده اش سنگین شود و سابقه دار بشود برایمان بدتر میشود البته پارسا فقط به خاطر هانیه زندان نرفت پرونده های دیگه ای هم داشت🚶‍♂ به اجبار بدون اینکه چیزی به هانیه و مادرش بگویم رضایت دادم همان روز هم پارسا با هزار تا پارتی آزاد شد⛓✋🏻 دوباره یکی دوهفته ای روابط ما با پدر پارسا خوب شده بود و ایشان به خاطر رضایت من قید گرفتن مبلغ سرمایه رد زدند. . .! بعدش هم طی یک جلسه اعلام کردند که چون پارسا فعلا بیکاره قراره بیاد شرکت و باما همکاری بکند 😕 پارتی تا دلت بخواهد هست ...! روز ها خیلی خوب پیش میرفت شاخص سهام شرکت رشد داشت و باعث شده بود اسم و برند شرکت معروف شود.. خیلی روی کیفیت دقت داشتیم ! به خاطر سود زیاد حساب های بانکی ماهم سود برده بود😅 کم کم پارسا وقتی روال کاری دستش امد شرکت جداگانه برای خودش تاسیس کرد .. و حالا اینبار ما سرمایه گذار شده بودیم😄! در این قوم و قبیله ها اول پدرها بزرگ میشوند بعد کم کم پسرهایشان را سرکار میآورند … و خیلی شیک و مجلسی اعتبار پدر به پسر منتقل میشود یک شبه راه صد ساله برای خیلی ها طی میشود🚶‍♂ توی مناقصه ها شرکت میکردیم … از شرکت های زیر شاخه بازدید میکردیم 👀 مهمونی های مختلف میگرفتیم تا با شرکت های خارج از کشور قرارداد ببندیم 🤓 تبلیغات زیاد باعث شناخت مردم شده بود.. خیلی روال خوبی بود تا اینکه… کم کم پارسا دو سه روز درمیان به شرکت سر میزد ..! حقوق کارگر ها و کارمند ها چند روز جلو ،عقب میشدودر واقع نظم کاری بهم خورده بود! اعتراض ها زیاد شده بود و کارگر ها به خاطر حقوق کم یا عدم پرداخت حقوق دست از کار کشیدند و کلی بدهکاری بالا اوگمد … تولیدمان کم شده بود بعضی شرکت ها سهام خودشان را میخواستند '! و بعضی ها هم درخواست لغو قرار داد را داده بودند نویسنده ✍: