🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیدرهرصورتممنوعحتیباذکرنامنویسنده
#هرگونهکپیغیرقانونیوحـراماست
#پیــگـردقانــونــیدارد
پارت پنجاه و هشت
- هانیه : من چندتا سوال دارم بپرسم؟
+ بفرمایید
- بعد از ازدواج من اگه دلم بخواد بیام خونه مامان و بابام مشکلی ندارید؟
+ خب نه چون پدر و مادرتون هستند و این موضوع باید دو طرفه باشه
بالاخره خانواده ها خیلی ارزشمند هستند!
- نظرتون در مورد زن سالاری یا مرد سالاری چیه؟
+ ببینید هانیه خانوم من یک پسرم شماهم دختر هستید
من آدم هایی میشناسم که سنشون زیاده اما در حوزه تفکر خیلی کم میزارن
و البته آدم هایی میشناسم که سنشون کم هست اما خیلی متفکر هستند
این موضوعات اصلا ربطی به سن و جنسیت نداره
موضوع حق و عدالت هست !
یکم صبر کرد و بعد پرسید
و شما اهل مشورت هستید؟
- تاجایی که بشه سعی میکنم بیگدار به آب نزنم🚶♂
محمد : اگه اختلاف نظری پیش اومد کی حرف آخر میزنه؟
جواب دادم: کسی که داره حرف حق میزنه 😕✋🏻
یکم دیگه سوال و جواب پرسیده شد حدود یک ساعت و نیم بعد از اتاق رفتیم بیرون
مامان یک دور دیگه چایی آورد …
یکم صحبت شد درمورد من و سید
بعد مادر سید گفت که :
من مامان محمد هستم اما هیچ ادعایی ندارم که محمد خیلی کامله و بی عیب هست
بالاخره هرکسی یک عیبی داره‼️
امیدوارم در آینده به خاطر وجود این عیب ها به مشکل نخورید بلکه مساله حل بکنید یا حداقل کاهش بدید✋🏻
بابا علی حرف مامان سید تایید کرد و گفت :
اقا محمد پدرتون کاری داشتن نتوانستن بیان؟!
محمد یکم جا به جا شد و سرش انداخت پایین گفت :
بابا سال ۸۱
یک شهید به وطن میارن و در مراسم تفحص شهید شورش میشه
همونجا از ناحیه های مختلف طی ضربات چاقو مجروح میشن و در اخر شهید میشوند و پیکرشون بهدما تحویل میدن
بابا علی خیلی جا خورد
من هم جا خوردم 😶
اصلا بهش نمیومد پسر شهید باشه
بابا اخم هایش توی هم رفت
گفت : یعنی چی😡!؟
من دختر به این دار و دسته ها نمیدم☝️🏽
پسر شهیدی خب برو از همون شهیدا زن انتخاب بکن
من یک عمر این دختر با عزت بزرگ کردم الان دخترمو بدم دست شما که از فردا نقل مجلس بشیم؟؟ 😡
نه اقا این وصله ها به ما نمیگیره بهتره برید جای دیگه!
سید جلو اومد و گفت : آروم باشید آقای مشکات باهم حرف میزنیم
بابا علی دوباره جوش آورد و گفت :
چی چیو حرف میزنیم😡؟
من حرفی با شماها و امثال شماها ندارم
سید گفت : شما بیایین بریم یک جای خلوت من خدمتتون توضیح میدم
بابا پافشاری کرد و گفت : چی توضیح میدی؟ 😠
سید گفت شما بیایید ✋🏻
رفتن داخل حیاط . . .
--
سید : ببینید آقای مشکات نمیدونم چه تصوری از خانواده شهدا دارید ولی باور کنید بچه های شهدا هم آدم های معمولی هستند
درسته من چندین سال هست که پدر بالای سرم نبوده
اما تمام این سال ها مادرم برای من هم مادری کرده هم پدری✋🏻
اتفاقا این موضوع باعث شده زودتر وارد جامعه بشم و مستقل باشم..!
پدر من شاید بین آدم ها نباشه ولی پیش خدا داره روزی میگیره 🌱
علی : هرچی که باشه من دختر به این شهید و اینا نمیدم😡
همین ها گند زدن توی جامعه …
سید : شما دارید به من دختر میدید نه به پدرم
دختـرتون قراره با من زندگی بکنه نه با پدرم !
دلیلـتون منطقی نیست🚶♂
علی : منطق من میگه اگه الان هانیه زن تو بشه فردا هفت جد و آباد من باید مثل شما رفتار بکنند
سید : مگه ما چجوری داریم زندگی میکنیم ؟!
قاتل و خلافکار که نیستیم …
ماهم حق زندگی داریم و تضمین میکنم دخترتون حفظ بکنم 🌱
بعد از کلی حرف بالاخره رضایت دادن )
وقتی برگشتیم داخل خونه همه سکوت کرده بودن
برای اینکه سکوت شکسته بشه
مامان سید گفت
دو روز دیگه خدمتتون زنگ میرنم تا جواب دختر خانوم گلتونو بپرسم
یک ربع بعد سید و خانواده اش رفتند 🚶♀
...
شب تا اذان صبح فکر کردم
به حرف هایی که زده شده بود
به خانواده سید
به خود سید
به ازدواج
به پدرش
به واژه شهید
من عادت داشتم هر وقت فکر میکردم نمودار میکشیدم
فکر یا شبهه یا سوال مینوشتم و جلویش عواقب خوب یا بدش مینوشتم جواب و نتیجه اش هم مینوشتم📝
همه چیز خوب به نظر میرسید اما کنکورم چی؟
نگران کنکورم بودم. . .
نگرانی زیادی که داشتم باعث میشد از جواب خودم بترسم . . .
اذان که گفتن وضو گرفتم نماز خواندم و بعش با خدا مناجات کردم!
خدایـا کمکم کن
قرآن باز کردم (:
سوره عنکبوت آیه ۳۳ بهم گفت که
لا تخافا و لا تحزن اننی معکنا
نترس و ناراحت نباش خدا باتوست ♥️🌱
دلم آرام شد
بدون حرف نشسته بودم روبه روی قبله
یهو یاد اون روز هایی افتادم که درباره امام ها تحقیق میکردم
یاد حضرت زهرا افتادم
خواستگار زیاد داشت اما علی پذیرفت
چون ایمان بر ثروت ترجیح داد 😍
من هم همینکار و کردم ؟!
اره ایمان و بر ثروت ترجیح دادم (:
نویسنده ✍|
#الفنـور_هانیهبانــو
#پایان_مأموریت_هیئتے_شہـادت_است
╔━━━━๑🇮🇷❤️🇮🇷๑━━━━╗