انعم شد و گفت: «قربون دستت
الهه جان! چایی نمیخوام! زود آماده شو بریم بیرون!» با تعجب پرسیدم: «مگه
صبحونه نمیخوری؟» کیفش را کنار اتاق گذاشت و با مهربانی پاسخ داد: «چرا
عزیزم! میخورم! برای همین میگم زود آماده شو بریم! میخوام امروز صبحونه رو
لب دریا بخوریم.» نگاهی به آشپزخانه کردم و پرسیدم : «خب چی اماده کنم
خندید و گفت: «اینهمه مغازه آش و حلیم، شما چرا زحمت بکشی؟» و من تازه
متوجه طرح زیبا و رؤیایی صبحگاهیاش شده بودم که به سرعت لباسم را عوض
کردم، چادرم را برداشتم و با هم از اتاق خارج شدیم. همچنانکه از پلهها پایین
میرفتیم، چادرم را هم سر کردم و بیسر و صدا از ساختمان خارج شدیم. پاورچین
پاورچین، سنگفرش حیاط را طی کرده و طوری که پدر و مادر بیدار نشوند، از خانه
بیرون آمدیم. در طول کوچه شانه به شانه هم میرفتیم که نگاهم کرد و گفت:
«الهه جان! ببخشید دیشب تنهات گذاشتم!» لبخندی زدم و او با لحنی رنجیده
ادامه داد: «دیشب به من که خیلی سخت گذشت! صبح که مسئول بخش اومد
بهش گفتم بابا من دیگه متأهلم! به ارواح خاک امواتت دیگه برای من شیفت
شب نذار!» از حرفش خندیدم و با زیرکی پاسخ دادم: «اتفاقابگو حتما بعضی
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد