افته یا
حرفی زده باشم، همه چیز به هم ریخته و تمام زحماتم بر باد رفته بود که اندوه
عجیبی بر دلم نشست و بیآنکه بخواهم، زبانم را به اعتراضی تلخ باز کرد:
«میدونی من چقدر منتظر اومدنت بودم؟ میدونی چقدر زحمت کشیدم؟»
معصومانه نگاهم کرد و گفت: «الهه جان! من...» اشکی که در چشمانم حلقه زده
بود، روی صورتم جاری شد و به قدری دلش را به درد آورد که دیگر نتوانست ادامه
دهد. از جا بلند شدم و با صدایی لرزان زمزمه کردم: «مجید! خیلی بیانصافی!»
در برابر نگاه مهربانش گل ها را از آرامش آب بیرون کشیدم، مقابل چشمانش
ِ
گرفتم و در اوج ناراحتی ناله زدم: «من اینا رو برای تو گرفتم! از دیشب منتظر اومدن
تو بودم! اونوقت تو همه چیز رو خیلی راحت خراب میکنی!» و قلبم طوری
َ پر کردم و مثل پارههای آتش، به صورتش
شکست که با سرانگشتانم گلها را پر
پاشیدم و دیدم گلبرگهای سرخ رز به همراه قطرات آب روی صورتش کوبیده شد
ّ پای آب را از صورتش پا ک کرد
و چشمانش غمزده به زیر افتاد. با سر انگشتانش، رد
و خواست چیزی بگوید که به سمت اتاق خواب دویدم و در را پشت سرم بر هم
کوبیدم. حالا فقط صدای هق هق گریه های بیامانم بود که سقف سینهام را
میشکافت و فضای اتاق را میدرید. آنقدر دلم از حرفش رنجیده بود که
نمیتوانستم حضورش را در خانه تحمل کنم که در اتاق را باز کرد و همانجا در
به قَلَــــم فاطمه ولی نژاد