✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨ پدر مدرسه ✨ آروم و بدون صدا روی اولین پله ورودی مدرسه نشسته بود. به حرکات سریع کودکانی خیره شد که یکی بعد از دیگری از مدرن‌ترین اتومبیل‌ها پیاده می شدند، از پدر و مادر خداحافظی می‌کردند و پله‌ها را دو تا یکی بالا می‌رفتند. نمی‌دانست کدام طرف را نگاه کند. خیلی وقت بود که به مدرسه رسیده بود. شاید 1 ساعت یا بیشتر. بالاخره زنگ مدرسه به صدا درآمد. همه دانش آموزان با ذوق و شوق و کیف‌هایی که بی‌شباهت با چمدان نبود به سمت در ورودی کلا‌س‌ها دویدند. صدایی شنید: تو نمی‌خوای بری سر کلاس؟ پدر مدرسه بود. مردی مسن با صورتی از ته تراشیده و ژاکت بافتنی کرم رنگ. بی‌رمق از جایش بلند شد. بعد از 1 ساعت و خرده‌ای نشستن زانوهایش جان ایستادن نداشت. کیف و قمقمه کوچکش را به دست گرفت و سلانه سلانه به سمت در ورودی کلاس رفت . . شقایق یزدچی ❤️ @maadar_khoob