وارد کتابخانه شدم تا برخی کتابها را که ممکن بود در زندان اجازه‌ی مطالعه‌ی آنها را بدهند،جدا کنم.در آنجا فکری به ذهنم خطور کرد:چرا از انظار مخفی نشوم و در جای امنی خود را پنهان نسازم تا کتاب را تکمیل کنم؟بعد هم هر چه میشود،بشود.چند بار با قرآن کریم استخاره کردم،همه‌ی آیات کریمه مشوّق مخفی شدن بود...به بسته‌بندی جزوه‌ها پرداختم...همسرم را از تصمیم خود آگاه ساختم.خوشحال شد و گفت:کجا پنهان میشوی؟گفتم:نمیدانم.امّا میخواهم کتاب را تمام کنم.برای سلامتی‌ام دعا کرد.با او خداحافظی کردم.با احتمال اینکه منزل تحت نظر است،از خانه خارج شدم،امّا کسی را ندیدم... @salehinhoze فصل دهم : فرش پوسیده