#روایٺــ_عـشق 🍃 رفتم بیرون، برگشتم... هنوز حرف می زدند... پیرمرد می گفت جوون! دستت چی شده؟ تو #جبهه این طوری شدی یا مادر زادیه؟ #حاج_حسین خندید آن یکی دستش را آورد بالا. گفت این جای اون یکی رو هم پر می کنه. یه بار تو اصفهان با همین یه دست ده دوازده کیلو میوه خریدم برای #مادرم. پیرمرد ساکت بود. حوصله ام سر رفت. پرسیدم: پدر جان! تازه اومده ای #لشکر؟ حواسش نبود. گفت: این، چه جوون بی تکبری بود. ازش خوشم اومد. دیدی چه طور حرفو عوض کرد؟ اسمش چیه این؟ گفتم #حاج_حسین_خرازی راست نشست گفت #حسین_خرازی؟ فرمانده لشکر؟ #سردارشهید_حسین_خرازی 🌷 🌺🍃 @mabareshohada 🍃🌺