تنگ غروب بود و هوا پر غبار بود آمد به خیمه اسب ولی بی سوار بود با دامنی به آتش نمرود شعله ور سوی فرات دخترکی در فرار بود دلبند فاطمه که عزیز مدینه بود در بند یک حرامی بی بند و بار بود در پیش پای پست پلیدی چونان یزید راس حسین پاک پیمبر تبار بود میرفت زیر بیرق زینب به فتح شام آن کاروان که زار ولی باوقار بود با خنده روز حشر به باغ بهشت رفت هر کس به بزم ماتم او اشکبار بود