مدار مادران انقلابی "مادرانه"
سلاح در دستم هُدای ۱۸ ماهه‌ام را با بسم‌اللهی آرام روی تختش خواباندم. پتو را تا روی شانه‌هایش بالا کشیدم و با پشت دست گونه‌اش را نوازش کردم. حسنا دو ساعتی زودتر خوابیده بود. از دور چند بوسه رگباری حواله گونه‌های گل‌انداخته‌اش کردم و آرام از اتاق بیرون رفتم. خیالم که از خوابیدن بچه‌ها راحت شد مثل قهرمانان وزنه‌برداری همه هوای اتاق را بالا کشیدم و با کمی صدا از اعماق تک تک سلول‌هایم بیرون دادم. خواباندن بچه‌ها یکی از سخت‌ترین کارهای دنیاست. حالا وقت کاری بود که قولش را به بچه‌های محله داده بودم. صندلی را عقب کشیدم و همزمان با صدای کشیده شدن صندلی روی سرامیک‌ها لبم رامحکم گاز گرفتم و چشم‌هایم را از ترس بر باد رفتن تلاش‌هایم به هم فشار دادم. چند لحظه بدون حرکت ایستادم. وضعیت سفید بود. لبخند ریزی زدم و پیروزمندانه خودم را پشت میز جا کردم. شکمم به میز چسبیده بود. ماهی شناور در دریای وجودم خودش را با تکانی که خوب متوجه بشوم اعتراضش را اعلام کرد. کمی خودم را عقب کشیدم و کمی نوازشش کردم. وقت زیادی نداشتم. سریع همه مدادرنگی‌ها را به صف کردم. قراراست امشب با این سلاح به پیکار با شمر زمانه بروم و مرهمی بر زخم‌های تن جبهه مقاومت بشوم. با دست چپ طرح‌ها را در گالری گوشی‌ام بالا و پایین کردم و همزمان دست راستم برای انتخاب رنگ مداد معطل مانده بود. حس دوگانه‌ای داشتم. از یک طرف غرق شادی بودم که بعد از مدت‌ها توانسته بودم با مدادرنگی‌هایم خلوت کنم. و از طرفی دلم برای مردم و کودکان لبنان خون بود. بسم‌الله محکمی گفتم و به نیابت از پدر مرحومم با مدادرنگی قرمز شروع کردم. تصور اینکه ما هم می‌توانستیم با خرید کالاهایی در کوره جنگ بدمیم و گرمایش را بیشتر کنیم مسؤلیتم را سنگین‌تر می‌کرد و همین باعث می‌شد تا تلاشم رابرای بهترشدن و گویا شدن تصاویر چندبرابر کنم. به خیال خودم اینگونه دفاع همه‌جانبه‌تری را از مظلوم این روزها کرده باشم. و تنها به شعار بسنده نکنم. ظلم و خون و اشک نقطه‌ی مشترک همه طرح‌ها بود. به طرح آخر رسیده بودم. در تصویر اسپری دامستوس صورت کودکی را که محصورشده میان ویرانه‌ها، هدف قرار می‌داد. خیال، نگاهم را به در اتاق بچه‌ها می‌دوزد و لحظه‌ای مقایسه، قطرات اشک را روی گونه‌هایم جاری می‌کند. ساعت از دو و نیم شب گذشته بود. و من در وسط میدان جنگ زمین‌گیر شده بودم. برنامه‌ی فردا، صبح زود بود و با این شرایطم باید کمی استراحت می‌کردم. به نقاشی‌ها نگاهی کردم و با لبخند رضایت از پشت میز بلند شدم. از کمر تا سر ناخن‌های پایم تیر می‌کشید. با پشت دست کمی کمرم را ماساژ دادم. روی تخت دراز کشیدم و متکای کوچکی را بین زانوهایم جا دادم. بعد از نماز صبح، مقدمات غذای ظهرم را آماده کردم و سفره صبحانه را مفصل‌تر از هر روز پهن کردم. ساعت حدود ۸ بود که هدا را توی کالسکه گذاشتم و به سمت پارک حرکت کردیم. قبل از رسیدن من، بچه‌های محله رسیده بودند و همه در تکاپو بودند. بوی آش، پیام آغاز بازارچه را به گوش همه محله رسانده بود. میزهای یک اندازه و یک شکل سنگر محکمی را ساخته بود که پشت هر کدامشان مادرانی بودند که با نهایت امکانشان پای کار حمایت از جبهه مقاومت آمده بودند. جای نقاشی‌هایم را بالای میزها روی ریسه‌ای نخی، بین دو درخت خالی گذاشته بودند. به ترتیب از چپ؛ پرچم فلسطین، پرچم لبنان و نقاشی‌های من. راوی: فریده شادکام به قلم: سیدرضایی "مادرانه" www.madaremadari.ir ble.ir/madaremadary eitaa.ir/madaremadary