🌸تایید شده کتابنامه رشد آموزش و پرورش
✳️برشی از کتاب:
به خودم می خندیدم. بلند بلند. شاید اگر کسی مرا می دید، با تعجب نگاهم میکرد! مخصوصا اگر از سر و وضعم میفهمید که من یک یهودی هستم.
اصلاً یادم نمی آید که در عمرم به این سرعت دویده باشم. گاه در هوا بودم و گاه در زمین. آن وقت ها که بچه بودم و توی کوهستان می دویدم، مادربزرگم ننه یوکابد میگفت: «بی شتر از این که در زمین بدوی، در هوا میدوی. انگار که مرغابی شده ای و عشق پرواز به سرت افتاده! »
ننه یوکابد مرا بغل میکرد و گوشش را سفت میچسباند به سینه ام و با خنده میگفت: «برای نوه ام آب بیاورید. الآن است که قلب کوچکش از سینه اش بیرون بپرد! » خدابیامرز، یک خداپرست واقعی بود و از بت ها و بت پرستان مدینه دوری میکرد. باز به خودم خندیدم؛ چون هنوز هم داشتم به سرعتِ اسب می دویدم. دیگر من از سنّ و سال جوانی دور بودم. سنّم بالای سی بود؛ اما هنوز هم چابک و سرحال بودم. وقتی نفس نفس زنان به محله ی پدری ام رسیدم، خاله آسیه از روی پشت بام داد زد: «چه شده زید؟ خو ش خبر باشی خواهرزاده! »