گفت: تو که اینقدر از امامت، دم میزنی، آیا او را یکبار هم دیدهای؟ گفتم: یکبار نه، بلکه بارها و بارها او را دیدهام. من امامم را در تمام بلند شدنهای بعد از زمین خوردنهایم دیدهام. در تمام چارههای بعد از بیچارگیام. در تمام درهای امید که پس از ناامیدی محض، بهرویم باز شد. در تمام توفیقات قلمزدن در وصفش، که نصیبم شد.
حس شیرین حضورش در دلم، همچون عطر بهارنارنج در دل پاییز غوغا میکند.
امام من در سرتاسر زندگیام جاری است و من امامم را هر روز در شادی چشمان یتیمی میبینم که پدر دارد.