(۱۳) فردای اون روز تو مدرسه خانم شرافتی سحرو فرزانه رو صدا کرد تا باهاشون حرف بزنه من و سحر با حالت تعجب وارد اتاق مشاوره شدیم و سلام کردیم ، خانم با ما کاری داشتین؟؟!!! سلام بچه ها ، اره بیاید بشینین میخوام باهاتون در مورد موضوعی حرف بزنم بفرمایید خانم ببینید بچه ها الان شما در سنی هستید که باید مراقب خودتون باشین و خطر همه جوره در کمین شماست متأسفانه، یکی از دوستاتون که خیلیم نگران شما بوده ازم خواسته تا کمکتون کنم سحر- ببخشید خانم ،من اصلا متوجه منظورتون نشدم در چه مورد میخواین کمک کنین 😳😳😐 یکی از بچه ها اطلاع داده که شمارو دیده که با دوتا پسر داشتین حرف میزدین که این اصلا کار خوشایندی نیست بهتره از همین روز و از همین ساعت از اون راهی که توش افتادین برگردین تا خدایی نکرده اتفاق بدی براتون نیوفته فرزانه - خانم اون کدوم ادم خود شیرینیه که با حرفای دروغش خواسته به ما کمک کنه اصلا ما نمیتونیم این دروغو قبول کنیم سحر- خانم حالا میشه بگین کی این حرفارو زده .؟؟ نه متاسفانه به خاطر قولی که دادم نمیتونم منو سحر تا میتونستیم طفره رفتیم که بزنیم زیرش که ما همچین کاری نکردیم از اتاق که خارج شده بودیم من و سحر خیلی عصبانی بودیم به سحر گفتم دیدی حالا دلشورم الکی نبود دیدی حق داشتم بترسم تو که گفتی کسی مارو نمیبینه ، پس چی شد بفرما تحویل بگیر یه روز نگذشته مچمونو گرفتن😤😤 سحر به نظرت کاره کیه ؟؟؟ دختر اینکه پرسیدن نداره خب معلومه کار اون دختره حسود زینبه دیگه....😠😠😠😡 با حالت عصبانی رفتیم سراغش سحر با دست زد به قفسه سینش هی دختر تو چته چرا داری زاغ سیاه مارو چوب میزنی مگه بیکاری ؟؟؟ زینبم که یه دختر مذهبی بود اصلا راضی نمیشد الکی دروغ بگه پس گفت که من نگرانتون بودم ، دیروز که دیدمتون کاملا اتفاقی بود خونه خالم اون کوچه ست منم داشتم میومدم اونجا که شمارو دیدم خدا شاهده قصدم کمک بود همین ... منم که از روی عصبانیت نمیتونستم خوب و بد و تشخیص بدم پریدم به زینب و گفتم زینب با این کارت ابروی مارو بردی الان خانم شرافتی با یه نظر دیگه بهمون نگاه میکنه انگار که ما ولگردیم ... زینب- نه فرزانه باور کن به والله قصدم کمک به شما بود فقط همین دیگه نمیخوام حرفی بشنوم من دیگه نمیخوام دوستی مثل تو داشته باشم نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹