❤️ بہ چهره ات نگاه میکنم...از حالت نگاهم متوجہ سوالم میشـوی اما لبخندے میزنے و دوباره سراغ ظرف شستنـت میروی بہ دنبالت می آیم و میپـرسم : چیشـد؟چـی گفت؟ _هیـچے...میگم حالا _ساعت رفتنـتو گفت؟ _مـریم جان بزار ظرفارو بشـورم... گوشی ات را از روی میز بر میدارم و میگویم : آقای سیدی مگه فرماندتون نیست؟ جـواب نمیدهے داخـل آشپزخانہ میشوم و دستت را میکشم و میگویم : یہ دیقہ ول کن اینـو... نگاهم میکنی و با آرامش شیرآب را میبندی و آستیـنت را پایین میکشی و روی صندلی ناهارخورے مینشینی...با تبعیت از کارت من هم روی صندلے مینشینم و منتـظر جوابت میشوم دوباره میـپرسم : چیشـد؟بگـو؟ _مــریم جان... بہ چشـمانت زل میزنم ادامہ میدهے : مـن باید ساعـت دو فرودگاه باشم رنگم میپرد و جواب میدهم : کـ...کـے؟ _امـشب... تـپش هاے قلبـم رفتہ رفتہ زیاد میشود بہ نقطہ اے زل میزنم و بہ این فکـر میکنم کہ از الان تا وقت رفـتنت چطـور میـگذرد...چہ کار کنم...!؟ از جـایت بلند میـشوی و بالاے سرم مے ایسـتی... همـیشہ تعـاریفـت از سوریہ طوری بود کہ انگار تمـام فرقش با اینـجا فـقط بہ درخت هاے نخلش است! امـا... بوسہ اے روی سرم می زنی و خم میـشوے و میگویی : قوے باش! میـرم و برمیگـردم... نـویسنده : خادم الشهـــــــــــــ💚ــــــدا رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹