#رمان_مسافر_عاشق❤️
#رمان_پنـجاهوچـهارم
بہ چهره ات نگاه میکنم...از حالت نگاهم متوجہ سوالم میشـوی اما لبخندے میزنے و دوباره سراغ ظرف شستنـت میروی
بہ دنبالت می آیم و میپـرسم : چیشـد؟چـی گفت؟
_هیـچے...میگم حالا
_ساعت رفتنـتو گفت؟
_مـریم جان بزار ظرفارو بشـورم...
گوشی ات را از روی میز بر میدارم و میگویم : آقای سیدی مگه فرماندتون نیست؟
جـواب نمیدهے
داخـل آشپزخانہ میشوم و دستت را میکشم و میگویم : یہ دیقہ ول کن اینـو...
نگاهم میکنی و با آرامش شیرآب را میبندی و آستیـنت را پایین میکشی و روی صندلی ناهارخورے مینشینی...با تبعیت از کارت من هم روی صندلے مینشینم و منتـظر جوابت میشوم
دوباره میـپرسم : چیشـد؟بگـو؟
_مــریم جان...
بہ چشـمانت زل میزنم ادامہ میدهے : مـن باید ساعـت دو فرودگاه باشم
رنگم میپرد و جواب میدهم : کـ...کـے؟
_امـشب...
تـپش هاے قلبـم رفتہ رفتہ زیاد میشود بہ نقطہ اے زل میزنم و بہ این فکـر میکنم کہ از الان تا وقت رفـتنت چطـور میـگذرد...چہ کار کنم...!؟
از جـایت بلند میـشوی و بالاے سرم مے ایسـتی...
همـیشہ تعـاریفـت از سوریہ طوری بود کہ انگار تمـام فرقش با اینـجا فـقط بہ درخت هاے نخلش است!
امـا...
بوسہ اے روی سرم می زنی و خم میـشوے و میگویی : قوے باش! میـرم و برمیگـردم...
نـویسنده : خادم الشهـــــــــــــ💚ــــــدا
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹