☀️ ☀️ 🔸قسمت٣١ بالاخره تصميمش را گرفت. حرف زد:  - حرف هايت رو زدي؟ درد دل هايت رو كردي؟ اميدوارم دلت خالي شده باشه! سميه دوباره به سرعت سرش را بلند كرد:  - نه فاطمه! نه! من نمي خواستم فقط درد دل كنم يا عقده‌هاي دلم را خالي كنم. اگر چه مدت‌ها بود به دنبال فرصتي براي اين كار بودم. ولي من مي‌خواستم دست كم تو بفهمي من چي مي‌گم! تو درك كني من چي مي‌خوام يا چرا مي‌خوام. مي‌خواستم تو، عاطفه يا اين مريم خانم بفهمين اين بغضي كه گلوم رو گرفته و نمي ذاره درست حرف بزنم يا نفس بكشم چيه؟! من اگر اين حرف‌ها رو به تو نتونم بزنم، به كي بايد بگم؟! - من حرفهاي تو رو مي‌فهمم، درد و غصه ات رو هم درك مي‌كنم. ولي تو هم سعي كن حرف و درد و دغدغه بقيه رو بفهمي. سعي كن كمي هم به اون‌ها حق بدي. - يعني به اون‌ها حق بدم كه اعتقاداتم رو زير سوال ببرن؟! - دوره، دوره فكر و انديشه است. - و دوره گم شدن ايمان و اعتقادات‌ها لا به لاي مباحث شرك آميز و شبه پراكني ها. - ولي اصول دين تحقيقيه! - من انتخابم رو كردم. ديگه احتياج به تحقيق ندارم. - اون‌ها كه انتخاب نكردن چي؟ - تحقيق كنن اما شك و شبه ايجاد نكنن، اون هم در اعتقادات اصول دين. - مگه شك گذرگاه يقين نيست؟! - ولي گذرگاهي كه يه طرفش رو به پرتگاهه و هيچ عقل سليمي عمداً از چنين گذرگاهي عبور نمي كنه. فاطمه نفس عميقي كشيد و رفت طرف پنجره. - كسي كه با سوال به حقانيت عقيده اي برسه در ايمانش راسخ تره يا كسي كه اون رو به شكل ارثي پذيرفته؟ آيا هر كسي چنين سوال‌هايي داره، منظورش شبه پراكني ست؟ خود تو واقعاً از اين سوال‌ها نداشتي؟ - چرا داشتم. ولي سعي كردم براي پيدا كردن جوابشون به اهلش و متخصصش مراجعه كنم. نه كساني كه مثل خود من غرق در شك و شبهه اند. - و اگر چنين كسي رو گير نياوردي؟! - اون سوال يا شك رو تو دل خودم نگه مي‌دارم. نه اين كه منتقلش كنم به كسان ديگه. - بي جواب گذاشتن اين سوال‌ها باعث رفعشون شده يا اون‌ها رو بيشتر كرده؟ سميه رفت عقب و تكيه داد به ديوار:  - كسي كه بخواد بهانه بگيره، راهش رو پيدا مي‌كنه. مرتب با همه چيز و همه كس مخالفت مي‌كنه. براي همين هم مرتب به دنبال نظريات مخالف مي‌ره. فاطمه هنوز پشتش به سميه بود. - خب مگه بده دختري پر مطالعه باشه؟ مگه بده چنين دختري بخواد حرف‌هاي مخالفين رو ياد بگيره تا به وسيله  اون‌ها بتونه بهتر بهونه بگيره چي؟ باز هم بد نيست؟! فاطمه با تعجب به سمت سميه برگشت. نگاهش ديگر آرام نبود. - تو واقعاً فكر مي‌كني بچه‌هاي ما چنين آدم‌هايي باشن؟ تو فكر مي‌كني هر كسي سوالي داره قصدش شبهه پراكنيه؟! ابروهاي فاطمه به هم نزديك شده بود و پيشاني اش را چين داده بود. نگاهش هيبت خاصي به او داده بود. شايد به همين دليل بود كه سميه ديگر بيش از اين نگاه فاطمه را طاقت نياورد. سرش را پايين انداخت؛ انگار بخواهد از چنگال نگاه فاطمه فرار كند. ولي هيبت نگاه فاطمه هنوز هم روي سميه چمبره زده بود. سميه چاره اي نداشت. بالاخره بايد حرفي ميزد. شايد راهي باز شود. - به هر جهت، من به دلايل مختلف ترجيح مي‌دم با كساني همنشين باشم كه صد درصد از لحاظ اعتقادي مورد تاييد باشن. بدتر شد. اين را از نگاه و لحن ناراحت فاطمه فهميدم. - مورد تاييد كي؟ تو؟ مگه ما كي هستيم؟ حضرت زهرا؟! فكر مي‌كني چون كمي رومون رو محكم تر مي‌گيريم يا نمازمون رو اول وقت مي‌خونيم يا شب‌هاي جمعه دعاي كميلمون ترك نمي شه، حق داريم خودمون رو بالاتر از بقيه بدونيم؟ اصلاً هم حواسمون نيست كه افتاده ايم تو دام عجب و غرور! سميه سرش را بلند كرد. با تعجب و وحشت:  - عجب و غرور؟! - بله! همين كه خودمون رو بالاتر از اطرافيانمون بدونيم! اين كه توجهي به نقص‌ها و اشتباهات خودمون نداشته باشيم، اين كه هيچ توجهي به امتيازات و خوبي‌هاي اطرافيانمون نداشته باشيم. ادامه دارد....     •┈┈••✾•☀️•✾••┈┈• رمانهای عاشقـــــ مذهبی ــانه بامــــاهمـــراه باشــید🌹