#دست_وپا_چلفتی
❤قسمت پانزدهم
.
داشتم دیوارای خونه رو رنگ میزدم که یادم اومد مینا رنگ زرد دوست داره.
یه فکری به ذهنم اومدم 😊
سریع رفتم یه رنگ زرد خریدم و با سفید قاطی کردم و دیوارای اتاقی که میدونستم قراره اتاق مینا بشه رو رنگ زرد ملایم زدم☺
چند تا گل گلدونی زرد هم خریدم و گوشهی حیاط کاشتم.اخه اون گلها خشک شده بودن اثری ازشون نبود😕
.
خلاصه یک هفته شد و خونه اماده ی پذیرایی از مینا خانم و خانواده بود😆
دل تو دلم نبود برای اینکه مینا خانم و خاله اینا بیان و دوباره اون جمع صمیمی شکل بگیره☺
.
بالاخره اومدن و ما هم چند روز درگیر کمک کردن تو اسباب کشی بودیم
شوهر خالم بعد یه روز که یه مقدار جا به جا شدن دوباره برگشت شهرشون برای انجام دادن کارهای انتقالیش.
.
تا چشمم به چشم مینا افتاد یهو یه جوری شدم.
قلبم تند تند میزد 😰
پیشونیم عروق میکرد.😕
صدام به تته پته میافتاد😞
دست و پام رو گم میکردم.
اصلا جلوی مینا خنگ خنگ میشدم😩
.
وقتی مامانم و خاله با هم شوخی میکردن اول از همه به چهره ی مینا نگاه میکردم اگه میدیدم اونم میخنده منم میخندیدم اگه میدیدم اخم کرده منم اخم میکردم😕
.
یه جورایی ذوب شده بودم تو مینا😕 .
خیلی مواظب بودم مینا بار سنگین بلند نکنه و تو کارها کمکش میکردم.
مینا وقتی رنگ اتاقش رو دید یه جور خاصی نگاه میکرد...
فک کنم تو دلش کلی تشکر میکرد ازم ولی نمیتونست به زبون بیاره 😊
اخه از مامانم هم پرسیده بود کی اینجا رو این رنگی زده 😄😄
.
مینا در کل بهم زیاد نگاه نمیکرد و اکثر جواب هام رو یک کلمه ای میداد...
دلم میشکست ولی میگفتم مجید تو الان یه نا محرمی وگرنه این مینا همون مینا کوچولوی شیرین زبونه 😊بزار محرمت بشه اونوقت جواباتم با شیرین زبونی میده 😀
. 👈از زبان مینا👉
.
تصمیم گرفتیم بریم خونه قدیمی مامان جون.
با اینکه زیاد از اونجا خوشم نمیومد ولی قرار بود موقتی اونجا باشیم.
.
خاله خیلی زحمت کشیده بود و خونه رو تمیز کرده بود
وارد اتاق که شدم خشکم زد😐
اخه بعد یه اتفاق من از رنگ زرد متنفر شده بودم و اینو تقریبا همه میدونستن ولی اتاقم رو رنگ زرد زده بودن 😐😡
.
از خاله پرسیدم این رنگ کار کیه که گفت کار مجیده
.
باید حدس میزدم با اون قیافش سلیقش هم اینطوری باشه😒
یواش مامانم گفتم باید رنگ رو عوض کنیم و من نمیتونم اینجا بمونم😑
با اصرارهای مامانم قبول کردم موقت با این خونه سر کنم.
.
تو اسباب کشی مجید همیشه دور و بر ما بود
چون مجید بود راحت نبودم و نمیتونستم بدون چادر کار کنم😐
داشت اعصابم رو خورد میکرد مخصوصا با سئوال های چرت و پرتش😤
نویسنده ✍🏻
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹