#بســــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان
#طــعم_سیبــ
به قلم⇦⇦ 🌹
#مریم_سرخه_ای 🌹
قسمٺـ بیستـ و دوم:
#بخش سوّم:
❣❣❣❣❣❣
❣❣❣❣❣❣
حدود یک هفته ای از اومدن مامان و بابا به تهران میگذره حالا...حال و روزم خیلی تغییر کرده توی این چند روز خیلی بیرون رفتیم چند بارم با امیرحسین رفتم پارک...
روحیم کامل عوض شده بود علی توی زندگی من داشت کم رنگ می شد...دیگه تموم روز توی فکرش نبودم...نمیگم اصلا...ولی خیلی کم بهش فکر می کردم...
زندگیم از حالت یک نواختی و خواب آلودگی در اومده بود...
کلاس هام هم رو روال عادی بود و تأخیر و غیبت نداشتم...همه چیز داشت خوب پیش می رفت...البته تقریبا...
از کلاس داشتم بر می گشتم که با هانیه برخورد کردم...
هانیه_اوه اوه خانم کجا با این عجله!!!
من_إ سلام هانیه خوبی؟
ایستادیم و شروع به صحبت کردن کردیم...
هانیه_قربونت توخوبی؟شاد به نظر میرسی!
خندیدم و گفتم:
-آره دیگه مامان و بابا اومدن بالاخره...
-به سلامتی...
بعد با کنایه گفت:
-پس علی پر بالاخره!!!!!
لب هام لرزید ولی لبخندمو حفظ کردم...و گفتم:
-گذشته ها گذشته...
بلد خندید و گفت:
-پس حالا که گذشته بذار یه چیزی بهت بگم...
هیچی نگفتم فقط نگاهش کردم لب هاشو چرخوند یکی از ابروهاشو انداخت بالا و باحالات تمسخر گفت:
-علی ازدواج کرده!!!
پلک هام سنگین شد لبخندم کاملا جمع شده بود بغض سنگینی گلومو مورد هجوم قرار داد...
سرمو گرفتم بالاو گفتم:
-گفتم که...گذشته ها گذشته...
بعد سرمو انداختم پایین و به چپو راست چرخوندم و با صدای یواش گفتم:
-مبارکه...
بعد هم با شونم کوبوندم به شونه ی هانیه و سریع ازش دور شدم...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نویسنده:📝
🌹
#مریم_سرخه_ای 🌹
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹