یـــــاالله... ... : 💖💕💖💕💖💕💖 برخلاف انتظارم که فکر میکردم اول من رو میرسونن اول رفتن سمت خونه خودشون تعجب کردم ولی به روم نیاوردم...وقتی رسیدیم جلو خونشون همه پیاده شدن...خواستم سوالی بپرسم که کریستن هم پیاده شد و رفت صندلی راننده نشست و گفت: +بیا جلو بشین باهات حرف دارم... اونقدر تحکم تو صداش بود که مجبور شدم و رفتم جلو نشستم... تازه یادم اومد من با عمه اینا حتی خدافظی هم نکردم... به محض اینکه در ماشین رو بستم ماشین رو به حرکت درآورد... بعد از چند دقیقه ای روندن ماشین رو نزدیک یه پارک وایسوند و چرخید سمت من... متعجب و کلافه از رفتارش و اینکه چرا منو نمیرسونه خونه پرسیدم: _کریستن؟منظورت از این کارا چیه؟چرا نمیبریم خونه... +باهات حرف دارم... _میشنوم...فقط زود...اصلا حوصله ندارم... +خیعلی پررویی الینا... _کریستن... +هیچی نگو بزار حرفامو بزنم... خواستم دهن باز کنم و چیزی بگم که انگشت اشارشو به علامت سکوت روی بینیش قرار داد و گفت: +هییس...میگم هیچی نگو...جلوی در خونه ی عمو اینا بعد از اینکه همه سوار ماشین شدن رفتم پیش پدرت...میخواستم ازش اجازه بگیرم امشب بیای خونه ما...اما پدرت تا من رو دید قبل از اینکه بزاره من حرفی بزنم بهم گف ازت بپرسم تصمیمت قطعیه یا نه...بهم گفت الینا حرف شنویش از تو خیلی زیاده...گفت اگه تصمیمت قطعیه منصرفت کنم...بیچاره دایی نمیدونست که من چهارماهِ دارم سعی میکنم تو رو منصرف کنم...ولی تو...بگذریم...دایی خیلی از دستت عصبانیه...خیلی...الینا...خواهرم...عزیزم...بیا بیخیال شو...زندگیتو جهنم نکن...ماه دیگه نتایج کنکورمون میاد...مطمئنم هردومون روانشناسی قبول میشیم...همون رشته مورد علاقمون...میتونیم بریم دانشگاه...مگه همیشه قبولی توی این رشته آرزوت نبود؟...اگه دایی از خونواده طردت کرد چی؟فکر میکنی میتونی بری دانشگاه؟!... سرمو تکون دادم و گفتم: _امکان نداره طردم... پرید تو حرفم و گفت: +میدونی که خیلی هم ممکنه که اینکارو بکنه...حالا چی؟با وجود اتفاقات امشب...حرفای من...سیلی... رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹