یــــــاســـبحــانـــــ... ... : 💝💝💝💝💝 خواب بودم که با شنیدن صدای ضربه هایی به در چشمامو کمی باز کردم ولی دوباره بلافاصله بستم... خیلی خوابم میومد اصلا حوصله نداشتم بپرسم کی پشت دره...یادمم نبود که با چه وضعیتی به خواب رفتم... توی خواب و بیداری بودم و صدای ضربه هایی که ممتد به در زده میشد رو میشنیدم... چند ثانیه ای این ضربه ها ادامه پیدا کرد تا اینکه صدا قطع شد ولی پشت بندش صدای باز شدن در اومد و بعد صدای بابا که صدام زد: +الینا؟!... یک آن با شنیدن صدای بابا همه چیز یادم اومد...من تو اتاق رو زمین با روسری و ملحفه کنار یه تیکه سنگ خوابیدم... از جام پریدم که با چشمای گشاد شده ی بابا روبرو شدم... +الینا؟چرا روسری سرته؟چرا ملحفه رو اینطور دور خودت پیچیدی؟این تیکه سنگ...الینا اینجا چه خبره؟! از شدت استرس به تته پته افتاده بودم... بدتر از همه هم این بود که جوابی برا بابا نداشتم... _من...خب...چیزه...ینی... نفس پر استرسی کشیدم که از چشم بابا دور نموند... +الینا...هیچ معلومه داری چه غلطی میکنی؟...تو اتاقت چه خبره؟...اصن اینارو ول کن بگو ببینم تو دیشب،نصفه شب تو دسشویی چکار میکردی؟سابقه نداشته تاحالا تو نصف شب بری دسشویی...چرا رو زمین خوابیدی... با ترس و استرس فقط نگاش میکردم...هیچ جوابی برای سوالاش نداشتم... طبق معمولی که استرس میگیرم دهنم خشک شده بود و کف دستام عرق کرده بود اما همه دستم یخ بود،سَرمم مثل همیشه درد گرفته بود... بابا یهو انگار که چیزی یادش اومده باشه با لحنی که معلوم بود ناباوره گفت: +الینا؟!...بگو که اشتباه میکنم...بگو که هیچ چیز اونطور که من فکر میکنم نیس...الینا تو که...توکه... سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم...مطمئن بودم خودش همه چیز رو فهمیده... صداش با داد بلند شد: +نه الینا...نه...برا من سرتو تکون نده...اون زبون بی صاحابتو تکون بده و بگو که من دارم اشتباه میکنم لعنتی... با صدایی که از ته چاه در میومد جواب دادم: _No...no...you're not wrong...I...I was...(نه...نه...تو اشتباه نمیکنی...من...من داشتم...) با داد بابا حرف تو دهنم موند: +shut up Elina...shut up damn...(خفه شو الینا...خفه شو لعنتی...) ساکت شد... رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹