چشم گرد کردم وگفتم :محمد لوس نشو..از صبح بود ... خندید وگفت :حاال ما خواستیم یکم مسخره بازی دریاریم ها .. خندیدم دستم رو دور کمرش حلقه کردم وگفتم :خوش حالم که شوهرمی .... باز شیطون میشه ومیگه :چرا ؟؟.. منم صادقانه میگم :چون ارامش میگیرم با حضورت ...افتخار میکنم به داشتنت .. حلقه دستش رو تنگ تر میکنه ونمی ذاره ادامه حرفم رو بگم ومیگه :بانو این همه هندونه؟! چیکارکنیم ما ؟؟ میخندم حرف هایم را باور نکرده ...سرم رو بلند میکنم ونگاهش میکنم ..هیچ نمی گویم ..هیچ نمی گوید ... متوجه صداقت کالمم که میشود همین طور که سرش را پایین میاورد زمزمه میکند ...زندگیمی سپیده ... زیر برنج را خاموش کردم که داخل شد وگفت :میشه یکم بهم مرخصی بدین یک سر تا بیمارستان برم وبیام .. ناراحت شدم اما به روی خودم نیاوردم که گفت :من قربون اخم زیر پوستیتون...سریع میام که نهار رو دور هم باشیم االنم مامانت گفت از خونه دوستش داره بر میگرده ....کی بشه بریم خونه خودمون اسم خونه خودمون لبخند میکاره رو لبم ..یقیه خراب لباسش رو درست کردم وگفتم :باشه برو به کارت برس ..منتظرتم ... پیشونیم رو پر مهر بوسید وگفت :پس خداحافظ فعال ومواظب خودتم باش ... تا دم در بدرقه اش کردم ...تا اخرین لحظه با حرفاش میخندوندم ..اصال محمد حسین همیشه شاد بود مگر این که اتفاقی خیلی مهم وبحرانی میفتاد که جدی میشد اما جدی هم که میشد انگار یک ادم دیگه میشد ...نمیشناختیش چون به اخالق شادش نمیخوره اون جدی بودنه ..اما از میریتش تو کارها خیلی خوشم میاد ..مَرده وحرفاش حرف مزخرف نیست ..به قول نغمه مرد عمله ... بوقی میزند وراه میفتد ..خواستم در رو ببندم که کسی مانع شد وهمان بچه که در فیلم دیده بودمش جلوم ظاهر شد ...تعجب کرده ..یک قدم عقب میروم که مردی داخل خانه میشود ... سریع گفتم :اقا بفرمایید بیرون ..شما اصال کی هستین که برام فیلم های بچه اتون رو میفرستین؟ وهمین طور اون حرفاتون رو ... مکث میکند ...دقیق نگاهم میکند سرتاپایم را ...از نگاهش معذب میشوم از ان چشمان سبزی که صورتم را میکاود انگار به دنبال یک حقیقت است ...دستی به موهای سیاهش میکشد چیزی را زمزمه میکند ...جلو رفتم وگفتم :اقا شما کی هستین؟ ...فامیل هستین؟ ..دوستین ؟...چی میخواید اینجا ؟؟.. دستی به صورتش کشید وگفت :اسمت چیه ؟؟ ابرو دادم باال وگفتم :اقا محترم بهتره هر چه زودتر برین تا زنگ نزدم به پلیس ... از فک منقبض شده اش ..میفهمم عصبی است ..با مکث گفت :من یکی از دوستان پدرتون هستم سپیده خانوم ... اسمم را میداند واز من اسمم را میپرسد ؟؟شک میکنم تند گفتم :اقا خواهشا مزاحمت درست نکنید اصال کی هستین که اسم منو میدونید ولی ازمن اسمم رو میپرسید؟ ... در جواب دادن تعلل میکند وبه یکبار ..به مانند کسی که چیزی را کشف کرده گفت :میدونید شک کردم که سارا خانوم نباشید ؟ چیزی نمی گویم که گفت :اشکال نداره بیام داخل ... با این که نمی دانم کدام دوست باباست گفتم :بفرمایید االن که مادرم نیستن ...شما چیکار دارین؟ ..میدونید که پدرم فوت کردن ؟؟.. سریع گفت :میدونم سپیده خانوم ..من با مادرتون کار دارم هستم تا بیان ..البته اگر اشکال نداره .... با این که نمی خواستم مردی غریبه به خانه بیاید اما زشت بود اگر راهش نمی دادم مجبوری گفتم :خواهش میکنم بفرمایید داخل ..منم االن تماس میگیرم که زود تر بیان ..فقط شما اقایی ؟؟؟؟؟ خیلی خون سرد وارام گفت :بگید نائینی ... به داخل راهنماییش کردم وخودم هم خواستم برم که گفت :سپیده خانوم میشه چند لحظه از مسیح پسرم مراقبت کنید من شرمنده اما از صدای گریه اش خسته شدم ... باز هم مکث کردم وگفتم :اشکال نداره ... بچه رو گرفتم ..چقدر خواسنتی بود بچه ..یک شلوارک سفید وتی شرت ابی اسمانی وکاله ابی اسمانی سرش بود ..شصتش رو مک میزد ..به روش خندیدم که لباش خندید ...چقدر اروم بود ..من که ندیده بودم این بچه گریه کنه ؟؟چرا گفت بگیرمش ؟؟...باخود میگویم حتما خسته شده.... ستاره خانوم را صدا میزنم که پذیرایی کند ...بهش نگاه کردم که با لبخند خاص نگاهم کرد ..لبخندش ونگاهش هیز نبود ..اما خب سرم رو انداختم پایین وبا پسرش بازی کردم ...اوهم روی مبل کمی جابه جا شد وبا همان لبخند که پاک نمیشد از روی لبش به خوردن شربتش ادامه داد .. سرگرم بودم با بچه که گفت :شما چند ماه پیش رو یادتون هست که با پدرتون رفتیم بیرون ..یعنی مسافرت ...شیراز ؟؟.. نمی خواستم بداند که من فراموشی دارم ...مکث کردم ...نمی دانستم دروغ بگویم یانه ؟؟...اما با ۲۲۴